مسکوت عنه



تخلفات بنی صدر به قدری بود که مرحوم شهاب الدین اشراقی، نمایندۀ آقای بنی صدر هم طی نامه‌ای، استعفای خود را از نمایندگی وی اعلام نمود. تعطیل شدن برخی از مطبوعات آشوب طلب توسط دادستانی، حمایت مردمی را در پی داشت و برخورد مردم ایلام با بنی صدر در ممانعت آنان از ورود وی به این شهر با شعار "مرگ بر منافق" و. موجب شد تا امام او را از فرماندهی کل قوا برکنار نماید. و مجلس در پی این حرکت بنا بر وظیفۀ قانونی، رأی به عدم کفایت ی بنی صدر داد و امام هم بنابر احترام به رأی نمایندگان مردم طی حکمی دستور به عزل بنی صدر داد

به مراحل عزل یک رئیس جمهور بی کفایت دقت کنید:
مردم
نمایندگان مجلس
رهبری
اما ما این طوری می‌خواهیم:
رهبری
که نتیجه‌اش میشه:
جنگ دو قطبی مردمی

قالب وبلاگ را عوض کردم به یک دلیل و به شما نمی‌گویم چرا و آن یک دلیلِ دیگر دارد که این یک را خواهم گفت. این آن است که این همان. یک لحظه.

 چون اگر بگویم چرا! شما هم می‌روید و این قالب را انتخاب می‌کنید و آن وقت بنده از حسادت می‌ترکم.

حملۀ گوگلی‌ها برای دو پست "نقد تب مژگان" و "روح الله مؤمن نسب" با همکاری قوانین رئالیستی خلقت من را به این سمت سوق داد که کمی شخصیت داشته باشم و مثل آدم بزرگ‌ها وبلاگ بنویسم و یک طوری بنویسیم که از اسرائیل ورودی گوگل داشته باشیم و فحشِ خانوادگی عبری از ارتدوکس‌ها و کابالیست‌ها بخورم. یک طوری که انگار دارم کتاب‌های 6000 سال آیندۀ را تحریر می‌کنم.

هدفم را آن قدر برده‌ام بالا که وقتِ طفل بازی پیدا نمی‌شود و این جا در این مکان برای بار سوم می‌پیچم تا تاریخ هم بپیچد.

پستِ قبلی شهید نشه، خودش یک لیست فیلمه.


به این می‌اندیشم که این تمایل به بیهودگی و بی هدفی در انسان از کجا نشأت می‌گیرد. چرا دوست دارم اگر متنی می‌نویسم مغلق، مبهم و پیچیده باشد. به حافظه‌ام که رجوع می‌کنم می‌بینم فیلم‌هایی مثل حضرت یوسف که داستانی سر راست و معمولی‌‌ داشتند و دارای بیشترین طرفدار هم بودند نه امروز و این هفته و پارسال هم به آن فکر نکرد‌ه‌ام، چون تمام داستانش برایم معلوم بود و جایی برای مجهولات نگذاشته بود.

اما روزی نیست که به فیلم Eraserhead دیوید لینچ فکر نکنم و به خودم نگویم این مزخرفاتی که به تصویر کشیده شده بودند چه معنایی داشتند. یا به پایان فیلم inception فکر می‌کنم و نظریات خودم را مرور می‌کنم. اینجا بحث اصلا در مورد فیلم نیست، در مورد پیچیدگی و ابهام است و این که معتقدم انسان ذاتاً تمایل به پیچیدگی دارد، برای همین هم نماد و نشانه و کنایه و مجاز و معما را اختراع کرده چون چیزهای سر راست و ساده برایش جذابیتی نداشتند. نه که نداشته باشند، دارند ولی لذت‌شان یک بار مصرف است. یک بار می‌فهمی و تمام. فیلم memento را 4 بار دیدم تا فهمیدم بالاخره داستان از چه قرار است. همچنان به رمان کوری فکر می‌کنم و دنبال این هستم که کوری آدم‌های داستان استعاره از چیست، یکی می‌گوید عقلانیت، یکی می‌گوید مسائل اجتماعی.

من عاشق ابهامم، این قدر که یک وبلاگ زدم به اسم ابهامیسم و نشستم با خودم فکر کردم که ابهامیسم را می‌شود یک مکتب ادبیاتی دانست.

 وقتی چیزی مبهم نوشته شود هر کسی می‌تواند برداشتِ خودش را بکند و ساعت‌ها سرش با دیگران بحث کند که مثلا در آخر فیلم shutter island بالاخره دی کاپریو دیوانه شد یا که خودش را به دیوانگی زد یا که دیوانه بود؟

فیلم‌هایی که معرفی کردم را یک بار ببینید، شما سه برخورد در برابر این‌ فیلم‌ها خواهید داشت:

1- عجب فیلم مزخرفی بودا، چی بود اصلا، الکی وقتمو تلف کردم.(این حرف عوام است، این‌ها بنشینند انیمیشن‌های پیکسار و والت دیزنی را تماشا کنند)

2- فیلم جالبی بود، حرفی برای گفتن داشت که نفهمیدم ولی بهش فکر می‌کنم و دنبال فهمیدنش می‌روم. باید بیشتر فکر کنم.(این‌ها شعور دارند و فکر نمی‌کنند که تنها خودشان دانشمندان این عالمند)

3- این فیلم شاهکار بود و اینگمار برگمان بهترین کارگردان قرن است (این اشخاص را باید با قاشق تکه تکه کرد، آدم‌های نفهمی که خودشان را هنری می‌نامند و بدون فهمیدن تقدیس میکنند، متحجران هنریِ به تمام معنا)

من زیباترین فیلمی که دیدم فیلم ساکن طبقۀ وسط شهاب حسینی است، یک فیلم با مضامین عرفانی و فلسفی که وقتی از یکی از فامیل پرسیدم این فیلم را دیده‌ای؟ گفت: عجب فیلم چرتی بود :)، من هم اذیتش نکردم، باهاش همراهی کردم، و گفتم: آره فیلم مزخرفی بود.


ما انسان‌ها همه محتاجِ عکس العمل‌هاییم و در کارهایمان قبل از این که خودمان و هدفمان را در نظر بگیریم به چشم‌ها و زبان‌های دیگران فکر می‌کنیم.

ما قبل از حزب اللهی بودن انسانیم و باید از اخلاق‌های اشتباه معمول دور شویم.

قوی و قدرتمند کار کنیم و برایمان اهمیتی نداشته باشد که چه می‌گویند

ما معبودهایی داریم که دست انداز‌ِ رسیدن به معبود بزرگتر یعنی خدا هستند.

گاهی عنوان مان

گاهی عظمت کارمان

حتی نماز شبمان

و قرائت قرآنمان

حجاب می‌شود.

در عرفا گاهی حتی مکاشفه و حالات عرفانیِ خودشان اصل می‌شوند و عارف را از هدف اصلی دور می‌کنند.

نمونۀ کوچکش: اگر یک کانال بهمان دادند و گفتند کار فرهنگی بکن 

اگر برایمان اهمیتی نداشت که عضوهای این کانال 300 نفر هستند یا 100 هزار نفر و مطلبی که در کانال 300 نفری نوشتیم با کانال 100 هزار نفری هیچ تفاوتی حتی به قدرِ یک نقطه نداشت این یعنی ما متقن هستیم و به کارمان ایمان داریم. یعنی ما مقیّد به وظیفه هستیم.

این که جا افتاده ما مأمور به وظیفه هستیم نه نتیجه غلط بزرگی است. ما باید طوری وظیفۀ‌مان را تنظیم کنیم که بهترین نتیجه را بدهد نه که خشک و بی روش و با فشار بخواهیم مخاطب را بمباران اطلاعاتی بکنیم. با بهترین ادبیات، بهترین روش،و با عقلانیتی که چاشنی احساسات دارد کار کنیم.

ما که حتی حاضر نیستیم یک کاسه قورمه سبزی را دور بریزیم و اسراف کنیم چطور حاضر می‌شویم نزدیک‌ترین افراد دور و اطرافمان که ارزش‌شان از این یک کاسه بیشتر است را بیخیال شویم و به اصلاح آن‌ها نپردازیم؟ بیاییم خلق را اسراف نکنیم.

ما باید شبیهِ قند در آب باشیم نه قندِ در خشکی، نباید با سختی‌ و سفتی‌ وارد شویم طوری که به سطوح ظرفیت‌های ضعیف خش بیاندازیم باید طوری در جامعه حل شویم که دیده نشویم ولی شیرینی‌مان زیرِ زبان حس شود و در این میان صبررر خیلی اهمیت دارد.


زمانی که فرانسه در جنگ جهانی دوم توسط آلمان نازی اشغال شد، فرانسه پایتخت خود را الجزایر که یکی از مستعمراتش بوده قرار می‌دهد و ژنرال پیروتن با آزاد سازی فرحت حسین و قول دادنِ ژنرال دوگول مبنی بر این که کشته شدگان الجزایری را به عنوان شهروند فرانسه بپذیرد 87 هزار الجزایری برای فرانسه در جنگ جهانی دوم می‌جنگند و از این تعداد 48 هزار نفر در راهِ فرانسه کشته می‌شوند.

پس از آن در 8 می 1945 مردمِ الجزایر به خاطر پیروزی و بازپس گیری فرانسه جشنی می‌گیرند و در آن پرچم‌ الجزایر را بالا می‌برند. به خاطر همین پرچم، فرانسوی‌ها در طی دو هفته 45 هزار نفر از مردم الجزایر را می‌کشند.گزارش‌ها حاکی از این است که  پلیس‌های فرانسوی به علت شکنجۀ زیاد مردم دیوانه می‌شدند و بدین جهت 20 هزار سگ را آموزش دادند.

این متن برگرفته از بیست و دومین قسمتِ برنامۀ "دوران" است که از شبکۀ افق پخش می‌شود و دربارۀ تاریخ انقلاب‌هاست.

مقایسۀ انقلاب‌ها توصیه‌ای است که سال‌ها پیش حضرتِ آقا کرده‌اند و در کتاب "دغدغه‌های فرهنگی" مطرح شده. فایدۀ این أمر این است که با یقین قدرِ انقلاب خودمان را می‌دانیم و از اشتباهاتی که دیگر انقلاب‌ها در طول تاریخ کرده‌اند و سبب نابودی‌شان شده عبرت می‌گیریم.

سایت برنامۀ دوران


شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که متنی را می‌خوانید و بعد فکر می‌کنید انگار که نویسنده این مطالب را شبانه از ذهنتان یده و نوشته. همان راهی که برای فکر کردن پیموده‌اید را نویسنده زودتر پیموده و خیلی بهتر از شما کلمات را روی کاغذ آورده.

این اتفاق در مسائل عقلانی خیلی می‌افتد، در متونِ فلسفی و عقلانی نوشت‌ها وقتی ذهنمان با سوالات عقلانی درگیر شد و برای خودمان جواب‌هایی راست و ریس کردیم کافیست سری به کلماتِ عقلاء بزنیم تا شبیه طرح‌های ذهنی‌مان را بیابیم.

امروز این اتفاق در کتاب رشد مرحوم صفائی حائری برای من افتاد و در جایی از کتاب ناگهان چشمانم را بستم و گفتم اگر ارسطو منطق را تدوین کرد استاد صفائی به تدوین عقلانیت پرداخته. تمامِ مسائلی که در ذهنم وول می‌خورند و مجال خارج شدن از دهانم را پیدا نمی‌کردند با بهترین تبیین و بهترین مثال‌ها آن جا نوشته شده بودند که ما سرمایه‌هایی داریم و باید در این جهان دنبال بیشترین سود با این سرمایه‌ها باشیم و بگردیم دنبالِ بهترین خریدار که کیست! خَلقی که چند تا بارک الله می‍‌گویند و 1 دقیقه کف میزنند و 4 دقیقه به احتراممان سکوت می‌کنند ارزشِ معامله دارند یا هوسی که لذتِ واهی به خاطر غوطه وری در جهل به ما می‌دهد؟

و استعدادهای ما که نشانۀ امتدادِ ما هستند و می‌فهمانند ما بیش از 70 سال قرار است زندگی کنیم.

کتابِ "رشد" را بخوانید کم حجم است و پر امتداد.

یادش بخیر زمان طفولیتمان در اولین وبلاگ که اسمش بچه ریشدار بود(انگار قحطی اسم آمده بود) داستان‌های کتاب "آیه‌های سبز" را که خودم بهش داستانِ راستانِ عین صاد می‌گویم را با فونتِ زیبا و گل و بلبل طراحی می‌کردم و می‌گذاشتم تا شاید جرقه‌ای برای روشن شدن حجم عظیم بنزین استعداد دیگران باشد

کتاب‌های استاد صفائی آدم را تشنۀ حرکت می‌کند و بالاتر از آن گرسنۀ اطعامِ دیگران با این معانیِ متعالی!

عیدتان مبارک باشد و مبارک یعنی برکت داشتن و برکتش در زیاد شدنتان باشد با ازدیادِ علم، تقوا و آرامش

دانلود کتاب رشد

حجم: 590 کیلوبایت

به راستی که بود که در جریان انقلاب با مشت در برابر تانک ایستاد و گلوله‌های اسرائیلی و آمریکایی را به جان خرید و خونش را هدیۀ نهرهای میدان ژاله کرد تا شعار «خدا، قرآن، خمینی» را به جای شعار خدا، شاه، میهن بنشاند؟ که بود که در کردستان سر خویش را بهای حفظ تمامیت ارضی ایران گرفت و مُثله شد تا ایران مُثله نشود؟ که بود که در برابر منادیان التقاط تا آن جا ایستاد که در شکنجه‌گاه‌های مافیایی منافقان شیطان پرست، ناخن‌هایش را کشیدند و پوستش را با آب جوش کندند و دست و پایش را اره کردند و چشمانش را از زنده از کاسۀ سرش بیرون آوردند و افطارش را با گلوله باز کردند و زن و فرزندانش را در در جلوی چشمانش آتش زدند تا لب از شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» ببندد و نبست و اجازه نداد که انقلاب نیز به سرنوشت انقلاب‌های دیگر دچار شود.


دو دلیل برای پایان دادن حسنِ ظنّ:

1

نفر اول لوله‌های گازِ خانۀ مار را کشیده و از محرّم پارسال پولی بهش دادیم که به مهندس گاز بدهد و بیایند کنتوری برای ما وصل کنند. اول می‌گفت که مهندس نمی‌آید تأیید کند، بعد هر بار می‌گفت شنبه و یکشنبه، بعد به حضرت معصومه قسم می‌خورد و می‌گفت پی گیر کار هستم. بعد داستانی داشت که مهندس به عراق رفته و خودش از جیبش پول مهندسِ دیگری داده و بعد از کلی زنگ زدن با این حساب که هر روز میگفت پیگیر کارت هستم یک شب خودش با مهندس آمدند و مهندس تأیید کرد و از دو ماه گذشته تا الآن کنتوری وصل نشده و اقدامی نشده.

یک روز به مهندس زنگ زدم و گفتم که کی تشریف می‌آورید؟ لوله کش گفته که با شما هماهنگ کرده. گفت کسی به من زنگ نزده. این یک سوتیِ بزرگ بود. باز هم گفتیم إن شاء الله خیر است و نباید ظنّ بد داشته باشیم.

آمد خونۀ ما و برایش چایی آوردم و از خاطرات جنگش می‌گفت. می‌گفت شیمیایی شده‌ام و پوستم خراب شده و می‌توانم نشانت دهم. گفتم برای گرفتن درصد جانبازی هم رفتی یا نه؟ می‌گفت نه!

 من اعتماد کردم، حسنِ ظنّ داشتم و فکر می‌کردم مردم هم مثلِ خودم صادقند.

اما هفتۀ گذشته فهمیدیم که این آدم است.

2

نفرِ دوم فرماندۀ حوزه است. حوزۀ علمیه نه، حوزۀ بسیج. جلوی ما نشسته جنابِ سپاهی حقوق بگیر و راست راست دروغ می‌گوید تا حدی که به فرماندۀ عزیزتر از جانِ خودم در تشکیلات شک کردم و حق را به فرماندۀ حوزه دادم. ما رفته بودیم که یک پایگاه بزرگ‌تر برای فعالیت‌هایمان داشته باشیم.

می‌گفت شما در کارهای عملیاتی با ما همکاری نمی‌کنید! من می‌گفتم اگر عملیاتمان را قوی کنیم پایگاهِ بزرگ‌تر را به ما می‌دهید؟ میگفت بله ولی بعدِ عید. امشب پرسیدم، از معاونت عملیاتمان، می‌گفت ما در عملیات نمرۀ صد گرفتیم، جز 3، 4 تا در تمام برنامه‌ها حضور داشتیم. بعد زنگ زد به مسئول عملیات حوزه و گذاشت روی آیفون! -آقا مرتضی پایگاه ما در عملیات چطور بوده؟ - شما جزو پایگاه‌های برتر هستید.

در بسیجی که باید لشکر مخلصِ خدا باشد، فرماندۀ ناحیه دو لایه منشی می‌گذارد و محل به بسیجی نمی‌گذارد. فرماندۀ حوزه این طوری دروغ می‌گوید تا جایگاهِ خودش را حفظ کند، فرماندۀ پایگاه که فعالیت نمی‌کند فعالیتش را فقط و فقط شروع می‌کند تا پایگاهش را از دست ندهد و مسئول گردان دو بهم زنی بین بچه‌های ما انجام می‌دهد. پایگاهِ دیگر جاسوس بین تشکیلات ما می‌فرستد و اطلاعات خالی می‌کند و آن یکی پیش حفاظت سپاه زیرآب میزند و تهمت لواط!


با این دو دلیلِ متقن و تجربی در زندگیِ من حسن ظنّ رنگ می‌بازد و این به معنای جایگزین شدن سوء ظن نیست. بلکه یک سیستمِ محک قدرتمند جایگزین می‌شود.

اوضاع خیلی پیچیده‌تر از دنیای صادقی بود که برای خودم ساختم، آدم‌ها بسیار عوضی‌تر از آن چه که هستند که در آینه‌ها به نظر می‌آیند.


سپاهی، بسیجی، طلبه، شهید، آیت الله، خدا، امام و هر عنوان دیگری نباید شما را گول بزند.

به اسمِ کار برای خدا، به اسمِ سربازِ امام زمان، به اسمِ خدمتگذار، به اسمِ شهید، اسم اسم اسم.

از الفاظ گذر کرده و به ماهیت‌ها توجه کنید

الفاظ می‌توانند معانی غیر واقعی بسازند و این آفت کلمات است

پی نوشت: به مناسبت تولد امام جواد شماره کارت بدید عیدی بدم


بعد از گذشتِ روزهای غبار آلود و هفته‌های سردرگمی و سال‌های تکراری و سوالاتم از افراد که الآن وظیفه چیست هدفم را پیدا کردم: **** *** ******

به علت حدیثِ امام معصوم که "کار خود را قبل از استحکامش بیان نکنید چون باعث خراب شدنش می‌شود" هدف مذکور به دلیل دیوار دفاعیِ ستاره‌ها قابل دیدن نیست.

اشتباهی که در مرحلۀ شک کردم، کاهلی در تعبّد بود و این تجربۀ من است که اگر می‌خواهید در وادیِ شک قدم بگذارید تقیّد را رها نکنید.

قدم‌هایی که برای رسیدن به این تکامل  برداشتم عبارتند از:

1- فروشِ گوشی هوشمند و خرید گوشیِ ساده نوکیا

2- حذف بازیِ چند سالۀ کامپیوتری 

3- ممنوعیت فیلم دیدن و داستان و رمان خواندن

4- اهمیت به نماز

5- متعهّد شدن و رها شدن از خودبینی

6- علاقۀ به درد و سختی

7- جدیّت و رهایی از فضای تخیلی و دنیای غیر واقعی و شنا کردن در دریای واقع گرایی

8- مشخص کردن محورهای برنامۀ زندگی: تحصیل، تهذیب، ورزش، کار اقتصادی و تبلیغ

9- خوش اخلاقی و دست برداشتن از تنفّر ورزیدن به مردم، مخلوقات و .

دنبال کنندگان وبلاگ شاید با این کلید واژه‌ها آشنا باشند و این کلمات را در لا به لای پست‌های گذشته دیده باشند.

اول که وبلاگ را زدم با عقلانیت شروع کردم و در سکوت با عکسی که دربارۀ تفکر بود و بدون این که معرفی کنم طلبه هستم شروع به نوشتن کردم.

من جوهری بودم که روی کاغذها پخش می‌شدم و شما در حالی که نمیدانستید که موضوع من هستم چشمانتان را روی کلمات حرکت می‌دادید

حالا این جا و در این نقطه از سیری که به سمتِ خود داشتم بیرون آمدم

و قرار است سالی شروع شود که با تمامِ سال‌های دیگر عمرم متفاوت باشد

به جای این که یک سال را شبیهِ 20 سال قبل دوباره تکرار کنم کنم، سال بعد، سال دوم زندگی‌ام را شروع خواهم کرد

و خوشحالم که سرطانِ شکّ متوقف شده و یقین اولین آجرهای سبز رنگ خود را در پایین‌ترین بنای آرمان‌ها قرار داده

آپارتمان بالا می‌رود تا از ابرها بگذرد و.


ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.

طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.

ادب از که آموختی؟. اسلام از که؟

طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ بریدن سرِ آرامش داردما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!

به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانمان در انزوا می‌پردازم. بعد هم که گفتند حسین(ع) را شهید کردند میگوییم چه بد که پسر پیامبر را کشتند و جهل تا این حد که استغفار هم می‌کنیم از این کلامی که زده‌ایم! صمتِ عرفانی را شکستیم با چه حرف‌هایی.

ما همه عماریم، مقداد و سلمانیم. پس یکی به من بگوید همیشه چه کسی نقشِ شمرها و اشعری‌ها و زبیرها را بازی می‌کند. ما همیشه خودمان را معصوم جا زده‌ایم. زبیرِ انقلابی که در خانۀ مولا شمشیر کشید فکرش نمی‌کرد که یک بار دیگر شمشیرش را روی خودِ مولا بکشد و شمری که در صفین برای خدا خونش ریخته شد در کربلا خونِ خدا را بر زمین ریخت.

ما نباید خودمان را تبرئه کنیم، چه بسا نویسنده خود قاتل امام زمانش بشود و در این میان هیچ راهی جز استعانت از خدا برای هدایت نیست. سوم شخص که به تاریخ نگاه می‌کنیم خودمان را فراموش می‌کنیم. تاریخ اول شخص است و ما همه کاراکترهای این فیلمِ ترسناکیم.

پی نوشت: من خواب‌هایم همه در سبکِ سوررئال است، امشب خواب دیدم واردِ پایگاه بسیج شد‌ه ام.

گفتم این جا خیلی زشت و بی روح است، چاقو را برداشتم، کف دستم را بریدم و خونم را در فضای پایگاه ریختم

بعد خاک‌های شنی که شبیه رمل‌های فکه بود برداشتم و روی خون‌ها خاک ریختم

فریاد زدم، این انقلاب خون می‌خواهد، خاک می‌خواهد، این طور نمی‌شود.


تخلفات بنی صدر به قدری بود که مرحوم شهاب الدین اشراقی، نمایندۀ آقای بنی صدر هم طی نامه‌ای، استعفای خود را از نمایندگی وی اعلام نمود. تعطیل شدن برخی از مطبوعات آشوب طلب توسط دادستانی، حمایت مردمی را در پی داشت و برخورد مردم ایلام با بنی صدر در ممانعت آنان از ورود وی به این شهر با شعار "مرگ بر منافق" و. موجب شد تا امام او را از فرماندهی کل قوا برکنار نماید. و مجلس در پی این حرکت بنا بر وظیفۀ قانونی، رأی به عدم کفایت ی بنی صدر داد و امام هم بنابر احترام به رأی نمایندگان مردم طی حکمی دستور به عزل بنی صدر داد

به مراحل عزل یک رئیس جمهور بی کفایت دقت کنید:
مردم
نمایندگان مجلس
رهبری
اما ما این طوری می‌خواهیم:
رهبری
که نتیجه‌اش میشه:
جنگ دو قطبی مردمی
یا حداقل انگِ دیکتاتوریِ ولی فقیه

ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.

طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.

ادب از که آموختی؟. اسلام از که؟

طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ سر بریدن، آرامش دارد ما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!

به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانمان در انزوا می‌پردازم. بعد هم که گفتند حسین(ع) را شهید کردند میگوییم چه بد که پسر پیامبر را کشتند و جهل تا این حد که استغفار هم می‌کنیم از این کلامی که زده‌ایم! صمتِ عرفانی را شکستیم با چه حرف‌هایی.

ما همه عماریم، مقداد و سلمانیم. پس یکی به من بگوید همیشه چه کسی نقشِ شمرها و اشعری‌ها و زبیرها را بازی می‌کند. ما همیشه خودمان را معصوم جا زده‌ایم. زبیرِ انقلابی که در خانۀ مولا شمشیر کشید فکرش را نمی‌کرد که یک بار دیگر شمشیرش را روی خودِ مولا بکشد و شمری که در صفین برای خدا خونش ریخته شد فکرش را نمیکرد که در کربلا خونِ خدا را بر زمین بریزد.

ما نباید خودمان را تبرئه کنیم، چه بسا نویسنده خود قاتل امام زمانش بشود و در این میان هیچ راهی جز استعانت از خدا برای هدایت نیست. سوم شخص که به تاریخ نگاه می‌کنیم خودمان را فراموش می‌کنیم. تاریخ اول شخص است و ما همه کاراکترهای این فیلمِ ترسناکیم.

پی نوشت: من خواب‌هایم همه در سبکِ سوررئال است، امشب خواب دیدم واردِ پایگاه بسیج شد‌ه ام.

گفتم این جا خیلی زشت و بی روح است، چاقو را برداشتم، کف دستم را بریدم و خونم را در فضای پایگاه ریختم

بعد خاک‌های شنی که شبیه رمل‌های فکه بود برداشتم و روی خون‌ها خاک ریختم

فریاد زدم، این انقلاب خون می‌خواهد، خاک می‌خواهد، این طور نمی‌شود.


ما یک طیف آدم داریم که در بین وبلاگ نویس‌ها هم زیاد هستند؛ رمان‌خوان‌های فیلم بینی که دم به دقیقه در وبلاگشون پست می‌گذارند فلان سریال و فیلم را دیدیم و فلان کتاب را خواندیم. که در واقع بی تعارف عمرشان را در این راه تلف کرده‌اند و تنها فایدۀ مانده مقداری کلاس گذاشتن است و وهمی که فکر می‌کنند چیزی بهشان اضافه شده. این‌ها نه دانشجوی رشتۀ سینما و کارگردانی هستند و نه محقّق.

اگر کسی در این میان دنبالِ تحقیق و پژوهش باشد رمان خواندن و فیلم دیدن هم می‌تواند کمک کننده باشد. ادبیات یک تاریخِ دست نخوردۀ ناب است.

من همیشه به این فکر می‌کردم که چرا آیت الله ‌ای بعضی رمان‌های خارجی را توصیه کرده‌اند که بخوانید، تا که به این جا رسیدم اگر کسی بخواهد بر روی تاریخ و تحولات فرانسه تحقیق کند کتاب‌هایی مثل بینوایان، دزیره و جنگ و صلح به خوبی تاریخ فرانسه را به تصویر می‌کشند. اگر چه کتاب دزیره که دربارۀ معشوقۀ ناپلئون است تاریخ را به قدر یک داستان رمانتیک تقلیل می‌دهد اما مطالب قابل استفاده‌ای دارد. 

یا دربارۀ انقلاب اکتبر روسیه کتاب‌های دُن آرام، گذر از رنج‌ها و قلعۀ حیوانات قابل استفاده هستند. قلعۀ حیواناتی که توسط جرج اُرول نوشته شده، زمانی که یک مارکسیست دو آتیشه بود و وقتی که متوجه شد ایدئولوژی مارکسیست به بن‌بست خورده و خود مارکس می‌گوید من مارکسیست نیستم کتاب مزرعۀ حیوانات را به رشتۀ تحریر درآورد. 

یا دربارۀ فیلم‌های تاریخی، اگر چه خودِ متخصصان سینما مثل ویلیام فیلیپس معتقدند که فیلم‌های سبک تاریخی همه تغییراتی خلاف واقع دارند تا جذابیتی برای مخاطبین داشته باشند اما به طور مثال فیلم‌های تارکوفسکی که در دوران حکومت شوروی سوسیالیتی ساخته شده‌اند در زمینۀ مطالعات فیلم‌های ایدئولوژیک کمونیستی قابل استفاده هستند.


ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.

طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.

ادب از که آموختی؟. اسلام از که؟

طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ سر بریدن، آرامش دارد ما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!

به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانمان در انزوا می‌پردازم. بعد هم که گفتند حسین(ع) را شهید کردند میگوییم چه بد که پسر پیامبر را کشتند و جهل تا این حد که استغفار هم می‌کنیم از این کلامی که زده‌ایم! صمتِ عرفانی را شکستیم با چه حرف‌هایی.

ما همه عماریم، مقداد و سلمانیم. پس یکی به من بگوید همیشه چه کسی نقشِ شمرها و اشعری‌ها و زبیرها را بازی می‌کند. ما همیشه خودمان را معصوم جا زده‌ایم. زبیرِ انقلابی که در خانۀ مولا شمشیر کشید فکرش را نمی‌کرد که یک بار دیگر شمشیرش را روی خودِ مولا بکشد و شمری که در صفین برای خدا خونش ریخته شد فکرش را نمیکرد که در کربلا خونِ خدا را بر زمین بریزد.

ما نباید خودمان را تبرئه کنیم، چه بسا نویسنده خود قاتل امام زمانش بشود و در این میان هیچ راهی جز استعانت از خدا برای هدایت نیست. سوم شخص که به تاریخ نگاه می‌کنیم خودمان را فراموش می‌کنیم. تاریخ اول شخص است و ما همه کاراکترهای این فیلمِ ترسناکیم.

پی نوشت: من خواب‌هایم همه در سبکِ سوررئال است، امشب خواب دیدم واردِ پایگاه بسیج شد‌ه ام.

گفتم این جا خیلی زشت و بی روح است، چاقو را برداشتم، کف دستم را بریدم و خونم را در فضای پایگاه ریختم

بعد خاک‌های شنی که شبیه رمل‌های فکه بود برداشتم و روی خون‌ها خاک ریختم

فریاد زدم، این انقلاب خون می‌خواهد، خاک می‌خواهد، این طور نمی‌شود.


بیاییم یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم که زمانِ ساخت یک چیز، چند چیز دیگر را خراب نکنیم. مستند انقلاب جنسی 3 چنین تصمیمی نداشته و بعد از تخریب یک بلوک ساختمانی، یک تک آپارتمان را آباد کرده. الحمدلله که آقای حسین شمقدری این بار خودش مجریِ مستند نبود و شخص دیگری را جای خودش گذاشته بود و به حرف ما بها داده بود که خودش مناسب مجری‌گری نیست.

مستند با تصاویر یک دنس پارتی شروع می‌شود و در شهر سنپترزبورگ روسیه ادامه می‌یابد. با مصاحبه‌هایی در روسیه و ایران روبرو هستیم که خبر از تضادهایی بین جامعۀ ما و آن‌ها می‌دهد. تمام تلاش آقای شمقدری این است که بگوید این افراد با این که در جامعۀ مذهبی شیعی نیستند اما در برخی جاها بهتر از ما عمل کرده‌اند و لااقل در مسئلۀ عشق و روابط جنسی توانایی ابراز احساساتشان را داشته‌اند.

مجریِ برنامه به همراه تیم مستند ساز با یک دختر روسی از طریق سایتی قرار گذاشته‌اند و به سراغش می‌روند. این سایت کارکردش آشنا شدن با افرادی است که مسافرت می‌کنند و و از آن طرف آدم‌هایی که در شهرِ مقصد داوطلب میزبانی می‌شوند. ابتدای مستند با خودم فکر می‌کردم چه دلیلی دارد که این قدر روی این فرد تمرکز شود و تیم مستندساز وقتشان را با دختر روس بگذرانند و حتی دست به پخت قورمه سبزی بزنند و مجری با دختر روس دوچرخه سواری هم بکند. اما آخر مستند جوابم را گرفتم.

در مصاحبۀ یک دقیقه‌ای با افراد شاید به کُنه و عمق مشکلاتشان پی نبریم و با خنده کلماتی سر هم کنند و رد شوند. اما بعد از دو روز وقت گذراندن با دخترِ روس بالاخره این آدمی که پشت الفاظ و لبخندها خودش را مخفی کرده به درد و دل می‌نشیند و با گریه اعتراف می‌کند که یک دوست پسر هیچ وقت مسئولیتِ دوست دخترش را بر عهده نمی‌گیرد و این طور رابطۀ شویی جواب نمی‌دهد و همراهش بی تعهدی است و کمبودِ حداقل جنس زن را به همراه دارد. خودِ همین میزبانی تأیید این مدعاست که اگر دختر روس تأمین شده بود چرا راضی می‌شود در چنین سایتی میزبان افراد باشد؟ در یک لحظه تنهایی‌ خودش را لو می‌دهد و فردگرایی اومانیستی را به تصویر می‌کشد و مهری بر حقّانیت ایدئولوژی وحیانی می‌زند که ازدواج بهترین راه است.

مستند انقلاب جنسی بی‌فرهنگی و بی‌مهارتی ما ایرانی‌ها را در مسئلۀ عشق و شویی به رخمان می‌کشد و این نکته را به ما گوشزد می‌کند که در ما در پوسته‌ای اسلامی مشغول زندگی کردن هستیم و با دینِ اصیل فاصله‌ها داریم. اسلامی که نسخه‌اش روزی سه بار ابراز محبت به همسر است و از لفظ مودت در قرآن برای زوجین استفاده کرده - که معنای محبتِ همراه با ابراز می‌دهد- اجرا نمی‌شود و وقتی از یک زن ایرانی مصاحبه می‌گیرد که کی به شوهرت گفتی دوستت دارم؟ طوری که انگار افتخار به حرفش بکند می‌گوید یک بار 15 سال پیش گفتم! و بقیه ایرانی‌ها هم که یا فرهنگ مصاحبه ندارند، یا توانایی فکر کردن یا عده‌ای که می‌گویند وقت نمی‌کنیم جملۀ دوستت داریم را بگوییم!

آقای شمقدری در این مستند به طرفداران ازدواج سفید و روابط بدون ضامن با زبان خارجی زبانان پاسخ می‌دهد که خود آن آدم‌هایی که با فرهنگِ ضدّ ازدواج بزرگ شده‌اند دنبال روابطِ با تعهّد و مسئولیتند و این فضای ناامنِ شویی را را نمی‌پسندند. البته آن‌ها در جدا شدنشان و طلاق گرفتنشان هم عاقلانه‌تر رفتار می‌کنند و این قدر شبیهِ ما دنبال افسردگی و فاز سنگین نیستند و با جدایی راحت‌تر کنار می‌آیند.

فرهنگِ آن‌ها چیزهایی دارد که برای ما آموزنده است، از همان جنس کارهایی که همیشه می‌گویم کافر در کفر خودش راسخ است و ما در اسلاممان کم می‌گذاریم. این‌ آدم‌ها اگر چه مسلمان نیستند اما مهارت زیبایی دارند و درک می‌کنند که حداقل پرورش اندامشان و ورزش کردن در رابطۀ جنسی و به دنبالش عاطفی تأثیر گذار است چیزی که ما ایرانیان درکی از آن نداریم. این کافرانِ راسخ در کفر هنگامِ رویارویی با مصاحبه‌گر تبسم می‌زنند که از اخلاق پیامبری است که سیره‌اش را فراموش کرده‌ایم. این انسان‌ها با این که دوست دختر و دوست پسر هستند و در قید و بند نیستند اما خودشان را فقط متعلق به یک معشوق می‌دانند. آن پسرِ روسی با این که به تقیدی پایبند نیست اما غیرتش اجازه نمی‌دهد دوست دخترش با شخصِ دیگری برقصد.یک دختر روس وقتی می‌فهمد مهمان‌هایش مسلمان هستند لباسِ بهتری می‌پوشد و از تذکر مجری ناراحت نمی‌شود و قشقرق راه نمی‌اندازند و ناراحت نمی‌شود.

اما با همۀ خوبی‌ها انتقادهای بزرگی وجود دارد:

1) جناب حجت السلام قاسمیان که در محلۀ زن‌های خیابانی به داخل خانه‌ای می‌رود مشخص نشد که چه شد؟ کجا رفت؟ چه کرد؟ اصلا چرا این توانست برود و مجری نتوانست؟ این سکانس مستند فقط ت را در موضع تهمت قرار داد که با کات کردن این قسمت و قرار دادنش در شبکه‌های اجتماعی توسط دوستانِ احمق ما سبب تخریب بیشتر این لاشۀ ت شد.

2) آیا کسی می‌تواند پای این مستند بنشیند و مشتاقِ رفتن به خارج نشود؟ آمدند و خواستند صیغه را جا بندازند، اما همراهش حسرتِ بیشتر در مخاطبان را برای رفتن به خارج جا می‌اندازند بدونِ این که قصدش را داشته باشند و البته که من به حسنِ نیت سازندگان اعتماد دارم اما این از همان چیزهایی است که ابتدای پست گفتم ناخواسته و مهندسی نشده خرابش کرده‌اند.

3) افرادی که در ایران ازشان مصاحبه شده بود در حدّی نبود که بشود ازشان اخلاقِ ایرانیان را استقرا کرد پس قشر فرهیخته و نخبگانی چه می‌شود؟ چرا نرفتند در حیاط دانشگاه تهران و دانشگاه امام صادق مصاحبه بگیرند و آمدند از عوام جامعه گرفتند؟ همه این طور نیستند که این قدر هم بی محبّت و بی مهارت باشند و این باعث خود تحقیری مخاطبین می‌شود و اگر بینندگان مرضِ ناامیدی و سیاه و سفیدی نظر داشته باشند یک باره قضاوت می‌کنند که ما ایرانی‌ها بدبخت‌ترین و بی فرهنگ‌ترین آدم‌های جهانیم در حالی که این بی‌فرهنگی و ضعف مهارتی فقط در عوام جامعه و همین قشر خاکستری است که ازشان مصاحبه شده.


پسرک وارد فروشگاه شد. در به در در قفسه‌ها به دنبال شامپویی می‌گشت که انقلابی باشد، حتما نه شامپویی که چپیه دورِ درش انداخته باشند یا که زیرِ قوطی‌اش که دست بکشی ته ریش‌های نرم کرکی‌ای وجود داشته باشد، او می‌خواست یک شامپوی ایرانی بخرد. 

آن قدر این حرکتش به زعم خودش حماسی بود که یک گروه موسیقی نظامی درونِ مغزش با طبل و شیپور مشغول اجرای موسیقیِ سر زد از افق بودند. به شامپویی رسید که اسمش پرژگ بود و کنیه‌اش سیر!

او قبلا در آینه جادو دیده بود که حتی مارکو پولوی یهودی هم از ایران در کار قاچاق این شامپو بوده و شرلوک هلمز و دستیار با وفایش واتسون هم پرونده‌ای جنایی را به وسیلۀ این شامپو حل کرده‌اند. خودش را مجاب کرد که این شامپو را بخرد، کیف قهوه‌ای رنگ چرمی‌اش را از جیب پشت شلوارش در آورد و یک اسکناس 10 تومنی را جلوی فروشنده گذاشت.


اما حالا پسرک با استفاده از این شامپو به یکی از قهرمانان شرکت مارول تبدیل شده به طوری که می‌تواند خودش را بالای سرِ ضدّ قهرمان داستان‌های کمیک برساند و تا دشمن فلک زده به خودش بیاید با تیغۀ دستش تند تند روی سرش بکشد و نمک و شوره را روی صورتِ ضدّ قهرمان با سرعت 10 کیلومتر بر ساعت اسپری کند تا قدرت بینایی‌اش را از کار بیندازد، بعد هم وقتی که ضدّ قهرمان در حال جیغ زدن از سوزش و کوری چشم است به دست کشیدن روی سرش ادامه دهد و ریزش موهایش را به داخل دهان دشمنانش هدایت کند و آن قدر این کار را ادامه دهد تا از شدت تراکم موها، مجرای تنفسی‌‌شان بسته شود و در جا خفه‌ شوند.
«این است قدرتِ کالای ایرانی»

خیلی دوست دارم در اون تبلیغی که چند نفر هستند و دارند اسم و فامیل بازی می‌کنند و یکی‌شون میگه غذا، شامپو مولتی ویتامینۀ گلرنگ، یک کاراکتر بدو بدو بیاد یه پارچه بکشه روی صورتِ طرف و با شامپو مولتی ویتامینۀ گلرنگ(ترجیحا رقیق شده با آب) بریزه روی پارچه و طرف دست و پا بزنه.( به این نوع شکنجه، شکنجۀ غرق مصنوعی گفته می‌شه)

کالای ایرانی خوب و بد داره، به خودتان با کالاهای بدش آسیب نزنید، خدا هم راضی نیست اما حتما هوای کالاهای خوبش رو داشته باشید، من می‌شناسم در قم جایی که دمپایی به روسیه صادر می‌کند، تراکتورهای تبریزِ ما در دنیا بی نظیر است.

سوال مهمی است

چرا باید شاخ‌های اینستاگرام سلبریتی‌های خانوم باشند؟

چرا دین جذابیت کافی را ندارد که پر جمعیت‌ترین پیج اینستا یک پیج مذهبی باشد؟

غریزۀ شهوت قدرتمندتر است یا فطرت الهی؟

اگر همه فطرت الهی داریم پس چرا همیشه دو گروه کافر و مسلمان وجود دارند؟

چرا جوان‌ها بیش از این که به مسجد رفتن و قرآن خواندن اعتیاد پیدا کنند به خودیی و تماشای وگرافی اعتیاد پیدا می‌کنند؟

کتاب خواندن و عالم شدن لذت بیشتری دارد یا دیدن پیج یک واینر ایسنتاگرامی و مطالب طنزش؟

یا که شاید

نماز خواندن، قرآن خواندن و کتاب خواندن لذت‌هایی چند برابر دارند و چون به درک آن لذت‌ها نرسیده‌ایم در لذت‌های سطحی مانده‌ایم؟

یا که شاید اصلا لذتی ندارند؟

یا شاید اصلا برای لذت نیستند.

آیا لذت سر منشأ انگیزه است؟ احساسات یا عقل، کدام یک سبب افزایش انگیزه می‌شوند؟

جواب این سوال‌ها می‌تواند تکلیف بشریت را مشخص کند و او را به تمام چیزهایی که عقلش میخواسته و عادات و احساساتش نگذاشته‌اند برساند.

نظرتون چیه؟ به گفت و گو بشینیم.


فلسفه اساس‌اش روی پرده دری است. این جمله‌ای است که از دهان دکتر حسن عباسی در جهت تخریب فلسفه بیرون آمده. آیا شکستن مرز تعبّد و به دنبال آن تعقل کردن در مورد کلی‌ترین و اساسی‌ترین مسائل بد است؟

قطعا بد نیست اما زمانی این روش مشکل دار می‌شود که این تفکر به انحراف کشیده و با بی تقوایی همراه شود. اگر بی پروایانه شروع به تفکر کنیم و با شک به یقین برسیم مذموم که نه ممدوح است اما در این میان برخی آدم‌ها وقتی سوالاتی برایشان پیش می‌آید شروع به جسارت می‌کنند جای آن که بپرسند.

یک رفیقی داشتم، می‌آمد و میگفت:«اصلا چه کسی به ایشون(منظورش خدا بود) این قدر رو داده که بیاید و خدایی کند؟ اگر من خدا بودم قطعا مدیریت بهتری داشتم، اصلا نظر کی بود منو خلق کنه؟ اصلا اگر خدا عقل داشت یک چیز بی فایده و وقت گیر و تکراری گونه‌ای مثل نماز رو وضع نمیکرد.»

به قول شهید مطهری شک گذرگاه خوبی است اما منزلگاه خوبی نیست. هر کسی در دوره‌ای شاید درگیر شک شود اما نباید بماند و باید جلو برود و البته که این شک کردن نعمت است. نه تنها شک که شبهات هم نعمتی هستند.

شهید مطهری می‌نویسد:

«به خدا همین کسروی به این مملکت خدمت کرد. او می خواست خیانت کند ولی خدمت شد. او به تشیع خدمت کرد، یعنی همین جور بی پروا به تشیع حمله کرد، از قمه زدن شروع کرد تا خود حضرت علی علیه السلام و خود حضرت صاحب علیه السلام. اگر کسروی پیدا نشده بود و این حرفها را نمی زد، همان حرفهای درست کتاب کشف الاسرار آقای خمینی و دیگران هم (در میان نمی آمد.) حرفهایی که کسروی و امثال او زدند سبب شد تا عده ای در مقام (جواب) برآیند. آنهایی که در مقام (جواب) بر می آیند قهرا تزکیه می کنند، یعنی حرفهای نامربوط را دور می ریزند و حرفهای درست را می آورند. آیا اگر توده ای ها نیامده بودند و مسائل ماتریالیسم و دیالکتیک و. را نیاورده بودند، آقای طباطبایی پیدا می شد؟ اصول فلسفه و روش رئالیسم و دهها و صدها کتاب دیگر پیدا می شد؟ پیدا نمی شد. آیا ما و شما هیچ وقت تا حال در عمرمان فکر کرده بودیم که اصلا اسلام چه فلسفه ای در باب حقوق زن دارد؟ ولی وقتی کسانی آمدند و صد تا ایراد گرفتند، آن وقت تازه رفتیم و دیدیم عجب خوب شد! راجع به اقتصاد اسلامی و هر چیز دیگری هم همین طور. این کتاب بیست و سه سال که علی دشتی نوشته جایش خالی بود. راجع به امت و توحید و بسیاری از مسائل اجتماعی چون مورد حمله بودیم به اندازه لازم کتاب نوشته اند. اما تا حالا کسی به خود پیغمبر حمله نکرده بود و جای این کتاب خالی بود. حالا که این کتاب نوشته شده، بعدها افراد می آیند تاریخ پیغمبر را دقیق مطالعه می کنند، حرفهای صحیح را از ناصحیح تشخیص می دهند و یک تاریخ حسابی می نویسند، تازه آن وقت شخصیت پیغمبر خوب نمایان می شود.»


#جدی و #واقعی خواب دیدم وبلاگم شده پر از روزانه نویسی اون هم به این شکل: 

رفتیم

نشستیم

توی ماشین

خیلی حال داد

بعدش حجامت کردیم، آقای میم نمیتونست خون ببینه نیومد

خونم خیلی غلیظ بود.

نه فقط یک پست، که کل وبلاگم شده بود روزانه نویسی، من در خواب هایم یک بار توسط یک قطار له شدم و اتفاقی نیفتاد

ولی روزانه نویسیِ من ترسناک‌تر از ماری بود که دستم را صبح گاز گرفته بود و دلهره‌آورتر از داعشی‌هایی که مشغول مثله کردن من بودند.

به نظرم اگر روزانۀ ما تفاوت خاصی با روزانه‌های دیگر ندارد ننویسیم یا یک سررسید بگیریم و در آن بنویسیم، یا اصلا به تو چه وبلاگ خودمه هر جور دوست داشته باشم می‌نویسم، این‌ها تو خیابون هم میرن میگن به تو چه ماشینِ خودمه صدا موزیکشو هر چه قدر بخوام زیاد می‌کنم، به تو چه با هر قیافه‌ای بخوام میام بیرون.

به تو چه و شاخ کرگدن، داری توی یک جامعه زندگی میکنی و جامعه نیازمند قوانین و فرهنگ عقلانیه، تو برو جنگل اصلا زندگی کن کسی کارت داره؟ کما این که قبایل آفریقایی زندگی میکنند و کسی کارشون نداره.

همه ممکنه با مادرمون یا برادر و خواهرمون دعوامون بشه، همه ممکنه چند روزی حالمون گرفته باشه، همه ممکنه حس خوبی داشته باشیم و به برنامه‌هامون رسیده باشیم، بزار برای یک ماهِ آینده رو بگم: همه ممکنه مشغول جمع بندی کنکور باشیم یا حس مطالعه نداشته باشیم، همه ممکنه نمایشگاه کتاب بریم و از قیمت کتاب‌ها پر پر بزنیم، همه ممکنه توی نیمه شعبان بریم بیرون و شربت بخوریم و یک جا هم کباب بدن، همه ممکنه روز معلم جشن بگیریم و معلم رو بتریم(این برای دهه نودی ها و هشتادی هاست).

لازم نیست تور ماهیگیری رو ببرید و 500 تا قزل آلای شناخته شده بگرید، قلاب رو بندازید جایی که یک ماهیِ خاص مثل dog fish یا blue marlin دستتون بیاد. (کارگران مشغول سرچ هستند)


امروز یعنی دیروز(چون این پست دیروز نوشته شده ولی امروز منتشر شده) روز قابل توجهی بود. همیشه صبح‌ها دو نفر هستند که اولین نفرها سر کلاس حاضر میشن یکی‌شون از بچه‌های یاسوجه که کیک بوکسینگ کاره و چند وقت پیش نائب قهرمانی مسابقات کشوری رو به دست آورد یکی هم منم که دیروز نمرۀ 1 کلاس شدم. نه که اول شدم، منظورم اینه که واقعا یک شدم. قرار بر این بود که 2 ماه پیش امتحان رو سفید بدیم که وسطش با رفیقم تصمیم گرفتیم که یکم مثل ماهی دست و پا بزنیم. قطعا ماهی دست پا نمیزنه و این عبارت مناسب این جا نیست، پر و بال زدن هم که برای پرنده است، پس میشه گفت مثل ماهی باله و آبشش زدیم!حاصل این تلاش بی وقفه این شد که من یک شدم و رفیقم چهار.

خلاصه روی صندلی آبی نفتی رنگ نشستم و کتاب «دزیره» رو از کیفم در آوردم و تا استاد بیاد سرِ کلاس مشغول مطالعه شدم. استاد اومد و به احترامش ایستادیم، بی مقدمه گفت: سریع بگو چه کتابیه؟ من هم که ترسان از بعضی کارهای غیر منطقیِ حوزه و دست و پا گم کرده با صدای رسا گفتم: کتاب گران قدر تفسیر البرهانِ سید هاشم بحرانی! بعدش به خودم یاد آور شدم که این استاد از اون متحجرهاش نیست، گفتم شوخی کردم، کتاب دزیره است، یک کتابِ مربوط به ادبیات فرانسه. استاد گفت که منم نصف این کتاب رو خوندم. کتاب رو رامبد جوان بهم هدیه داده! (دو تا وات دِ هل لازم بود این جا گفته بشه، یکی برای این که نصف کتاب رو خونده، یکی این که رامبد جوان بهش این رو داده)

گفتیم استاد شما کجا؟ رامبد جوان کجا؟! گفت سِریِ اول خندوانه «جواد فرحانی» پسر خاله‌ام تهیه کننده بود و رامبد جوان کلی هم اصرار کرد که بیام توی برنامه ولی من بهش گفتم که محذورم از این که چهره‌ام رو نشون بدم. آخر سر هم رامبد این کتاب رو با یک تندیس و یک پاکت از 780 بهم داد که هنوز بازش نکردیم.

کلاس به هر صورت تمام شد و در فکر نوشتن پست بودم که با آسانسور اومدم طبقۀ دوم و بالا سر رفیقم که توی حجره خوابیده بود. گفتم رضا پاشو. یه دفعه سید که بغلش خوابیده بود از خواب بیدار شد. گفتم سید با تو نبودم تو بخواب خودتو نخود هر آشی میکنی. (سید خوابش سبکه اگر بد خواب بشه مشکلات هورمونی پیدا میکنه و باید با خنده skip اش بزنی) دوباره گفتم رضا پاشو! رضا با حالت لهیدگی خاصی گفت بزار بخوابم دیشب ساعت 3 خوابیدم. گفتم هیچ اهمیتی برای من نداره، 6 ساعته خوابیدی کافیه برات. گفت تو رو خدا خستم، خودت امروز تنها برو پیاده روی. این رو که گفت مجبور شدم plan B رو اجرا کنم. شروع به بیان مجموعه جریانات تحقیرآمیز  کردم تا آیندۀ ضلالت بارش رو به تصویر بکشم:

گفتم ببین اگر همین طوری ادامه بدی، 6 روزِ دیگه اولین تک رو در امتحانات میاری، و 8 روز دیگه دومی و 10 روز دیگه سومی(چون امتحانات رو یک روز در میون می‌گیرند). تو با این روشت هیچ وقت نمیتونی شخص با سوادی بشی، چون یک آدم تنبل بار میای، اگر هم بری خواستگاری دختر بهت نمیدن چون تو یک آدم بیچارۀ بدبختی! یعنی پدرت هم راضی نمیشه که برات زن بگیره، بعدشم از حوزه اخراجت می‌کنند، چون با خوابیدن‌های بی موردت موجبات فساد رو در حوزه فراهم میکنی. همین الآن بلند شو و زندگیت رو به دست بگیر و نزار این اتفاق بیافته. rise and shine

دیگه یواش یواش داشتم ناامید می‌شدم، بازم ادامه دادم ببین: من پریروز با تو نیم ساعت نشستم و در مورد تشکیلاتی که قراره راه بندازیم صحبت کردم و ورزش جزوی از این تشکیلات بود. بهم بگو که عمرم، وقتم و انرژیم رو توی صحبت با تو تلف نکردم. بهم بگو که وقت منو تلف نکردی. رضا به من بگو که وقت منو بیخود نگرفتی.

دیگه بنده خدا اینجا بود که با چشمای خواب آلودش بلند شد و یک نگاهِ بابا چته کردیم و رفت آماده شد که بریم. در میانۀ راهِ به طرف کوه بودیم که بحث نمایشگاه کتاب رو پیش کشید، گفت جواد تو که کتاب نمیخری، بیا این بُن کتاب رو بفروش به یکی دیگه. گفتم ببین من از اولشم نمایشگاه کتاب نمیخواستم برم، یک آدمِ با شعوری گفت بن کتاب رو بگیر و بده به من، بعدش که به ایشون انتقاد کردم و گفتم چنین مشکلاتی رو داری ننه غریبم بازی در آورد و با این که میدونست من متأهلم و بچه پوشکی دارم گفت بن مالِ خودت و این توفیق اجباری شده برای من که برم نمایشگاه کتاب. بعد از کجا میشه کسی رو پیدا کرد که بُن رو بهش بفروشم؟

من و رضا توی کوچه قدم می‌زدیم یک جوانی هم توی پیاده رو حرکت می‌کرد یعنی کلا سه نفر فقط توی کوچه بودیم، که تا این حرفِ من منعقد شد نفر سومی در حالی که پشتش به ما بود گردنش کامل برگشت و گفت: بُن ات رو نمیخوای؟ من بُن میخوام.

نا خود آگاه گفتم یا ابالفضل، عجب ماجرایی شده.(پدیدار شدنِ خریدار بن عجیب نبود، گردنِ این طرف و عکس العملش عجیب تر بود) این دیگه از کجا پیدا شد. جا داشت با حالت سجده بیافتم رو زمین و بعدشم مثل دیوانه‌ها غلت بزنم و برم زیرِ ماشینی چیزی انتحار کنم. خلاصه برگشتم گفتم داداش این چه کاریه گردنت شکست، نکنه قبل از این که نگاه ما بهت بیافته همین طور مثل رادار داشتی میچرخیدی دنبالِ بُن(این رو بهش نگفتم ولی چه بسا جا داشت که بگم)

خلاصه شماره‌اش رو گرفتیم و از بچه‌های فاز 4 بود. گفتم بن رو که گرفتم بهت زنگ میزنم و چقدر جالب خدا اگر بخواد از اون جایی که فکرش رو نمیکنی بهت روزی میده. من یک پست دارم به نامِ بیوگرافی روح الله مومن نسب، این رو من برای یک سایتی نوشتم و گفتند موردِ قبول واقع نشد :) ولی جالبه این پست الآن بالاترین رتبۀ رنک گوگل رو داره با یک عالَمه ورودی گوگل چون من تا حد نهایت تلاشم رو کردم که متنِ خوبی از کار در بیاد، جالبه این پست هم همون آدمِ باشعور گفت که به درد نمیخوره.

حالا اگر یک بار دیگه تیتر رو بخونید متوجه می‌شید که داستانِ این روزانه نویسی از چه قرار بود.


خاکستری‌ها اگر به اندازۀ کوه‌ها هم منجمد باشند،

و اگر به قدر کوهستان‌ها هم بزرگ شده باشند

بارشِ سیاه رنگِ کلماتِ نفتی‌ام را روی تک تک‌شان خواهم ریخت و آتششان خواهم زد

با لرزشِ قلمِ رویِ کاغذ زله‌ای ایجاد خواهم کرد که تکه تکه شوند 


خاکستری رنگِ باد است، احمق‌هایی که میانِ سیاه‌ها و سفید‌ها قرار گرفته‌اند

و مثل غباری این طرف و آن طرف می‌روند، هر طرف عشق و حالشان برپا باشد هستند

هر طرف که غذا بدهند، هر طرف که منفعت باشد، ساندیس‌خورهای واقعی این‌هایند


و افسوس که صندوق رأی را جلوی این‌ها گذاشتیم

و لعنت که هم وطن شدیم

و تُف که همیشه در تاریخ، این باد سرد همه جا وزیده


سیاه‌ها خود می‌سوزند و رنگشان نشان از هیزم بودنشان دارد

اما خاکستری‌ها را نه می‌شود بسوزانی چون سفیدی دارند

و نه می‌شود رویشان حساب کنی چون سیاهی دارند


اما بدترینِ این‌ها خاکستری‌هایی هستند که پشتِ کمرشان را نمی‌بینند

و وقتی می‌گویی اینجایت سیاه شده

من دیدم، تو نمی‌توانی ببینی، غرورت نمی‌گذارد

قبول نمی‌کند

و می‌رود پیش این و آن و تهمت سیاهی می‌زند


بیاییم فرض کنیم داستانی که در مورد جناب مالک اشتر(علیه الرحمة و السلام) در یکی از کتاب‌های دین و زندگی دورانِ راهنمایی(متوسطۀ اول) نقل شده در زمانِ ما اتفاق می‌افتاد. اصل داستان این است که شخصی به مالک اهانت می‌کند و سبزی گندیده‌ای پرتاب می‌کند، بعد که می‌فهمد این شخص سردار لشکر امیرالمؤمنین است ننه غریبم بازی در می‌آورد و مالک اشتر هم بدون اعتنا به کارش به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند و برایش استغفار می‌کند.

خب ما در بازسازی مدرن این داستان اسمِ مالک اشتر را حامد میگذاریم تا احیانا اهانتی به صحابۀ مخلص امیرالمؤمنین نکرده باشیم. این حامد فقط میخواهد یک بازسازی از آن دوران را در شهر قم نشان دهد.

1- اگر مالک در زمان ما بود احتمالا سوار ماشینش در حال حرکت بود و بعد از این که فرد اهانت کننده سبزی گندیده را به شیشۀ ماشینش پرت می‌کرد ترمز دستیِ ماشینش را می‌کشید و با قفل فرمون پایین می‌آمد و گردنِ طرف رو میشکست چون اوضاع جامعه مشکلات روانی بسیاری به بار آورده این ترافیکِ لعنتی و بافت فرسودۀ خیابان‌ها اعصاب‌ها را ضعیف کرده.

2- بیاییم تا این حد مدرنش نکنیم و فرض کنیم حامد پیاده است و به همان شکل داستان اتفاق می‌افتد. یک روز حامد زیر گرمای حاصل از آلاینده‌ها و کمبود پوشش گیاهیِ قم که با گرمای عربستان برابری می‌کند در کوچه‌ها راه می‌رفت. یک جوانِ نادانِ سبزی فروش زمانی که حامد داشت از جلویش می‌گذشت سرش را به سمت بالا گرفته بود؛ البته نه برای این که اوضاع را عادی جلوه بدهد، بلکه لب‌هایش را غنچه کرده و در حال گرفتن یک سلفی بود. حامد از جلوی او گذشت و اتفاق خاصی رخ نداد.(باشد میدانم که دارد حوصله سر بر می‌شود اما قول میدهم در اپیزود بعدی حتما سبزی پرتاب شود و حامد هم برای رفتن به مسجد و کظم غیظ اقدام کند.)

3- یک روز حامد در حال قدم زدن در کوچه پس کوچه‌های قم بود. یک جوانِ نادان سبزی فروش یک دفعه برای تفریحِ خودش یک مشت سبزیِ گندیده را به صورت حامد پرتاب کرد. حامد بدون این که حرفی بزند سبزی را از روی صورتش پاک کرد و به راهش ادامه داد. فروشندۀ بقالِ روبرویی که قضیه را دیده بود دوان دوان جلو آمد و گفت این مرد را می‌شناسی؟ پسر سبزی فروش بی اعتنا، شانه‌هایش را بالا انداخت. بقّال با استرس گفت ایشون نمایندۀ مجلسه، شانس آوردی دماغت رو نشکست. - خیلی فکر کردم که بگم پاسداره، سردار نیرو انتظامیه، قاضیه یا فقیهه، لاریجانیه یا وزیر بهداشته و خشونت رو فقط در نمایندۀ مجلس دیدم- خلاصه حامد نمایندۀ مجلسِ اون حزبی که میگه ما طرفدار اعتدالیم ولی در واقع اخته‌ایم نبود. خلاصه در این گرمای بی صاحاب شده حامد به مسجد رفت، ولی از بدِ حادثه درِ مسجد بسته بود؛ گویا خادمِ مسجد در را بسته بود و مساجد موقّت، وقت کاری شان تمام شده بود. این دوران، دورانِ مساجدی که در آن نماز شب خوانده می‌شد نبود. حامد با خودش گفت: باشد، می‌روم و زمانِ نماز مغرب بر می‌گردم. با یک ساعت، اضافه شدنِ سال جدید اذان می‌افتاد ساعت 8 شب، شب شد و حامد بالاخره به مسجد رفت و برای آن آدمِ مزاحم استغفار کرد، تا قرآنش را باز کرد که قرآن بخواند، سنگینی نگاهی را بالای سرش متوجه شد. بله، خادم مسجد بود، أجلِ معلق بالای سرش ایستاده بود و منتظر بود که هر چه زودتر حامد بیرون برود تا درِ مسجد را ببندد. راستی پسر سبزی فروش هم اصلا عین خیالش نبود، او افسرده بود و ساعد دستش جای خط خط تیغ بود، از خدایش بود شاید کسی با سر بکوبد توی دماغش تا کمی درد را حس کند.

پی نوشت: به سرم نزده بود که داستان بنویسم، فقط سر نماز به فکر مساجدی افتادم که محدودیت زمانی دارند و آدم اگر خواست دو تا نماز قضا بخواند یا باید حاج آقا همش در حال حرف زدن باشد یا استرس خادم را داشته باشد. شاید دیده باشید بعد از نماز یکی از پیرترین‌های خاورمیانه با پلاستیکی مشغول گدایی می‌شود تا مخارج مسجد تأمین شود. مسجدی که باید صندوق مالی داشته باشد و جهیزیه بدهد این طوری.


هر گلی رنگی دارد و بویی، ما نه رنگی داشتیم و نه بویی، ولی ریشه‌هایمان تا دلت بخواهد عمیق بود و کلفت

ما مثل آن گل‌هایی نبودیم که زیبایی داشتند و خوش بو بودند.

ما تبدیل به میوه می‌شدیم، چیزی که ظاهر بینان آن را در ابتدا نمی‌فهمیدند

شاید هم آخر گل‌های بی فایده را به ما ترجیح می‌دادند

آدم اگر تکه علفی باشد بی چهره، بهتر از آن است که ریشه نداشته باشد

ریشه‌هایی که در خاکِ آسمان‌ها فرو رفته‌اند و برعکسِ تمامِ گیاهان رشد می‌کنند

وقتی همه طبلِ حماقت می‌زنند ما سازِ اولویت میزنیم

وقتی همه در ترافیک مانده‌اند ما پرواز می‌کنیم

وقتی همه خوابیده‌اند ما بیداریم

وقتی همه عمرشان را به سان کاغذهایی در آتش شومینۀ تباهی می‌ریزند

ما کاغذهای لحظاتمان را صحافی کرده و کتابش می‌کنیم 

در کتابخانۀ دنیا می‌گذاریم و بعد قدم در کشتیِ ابدیّت می‌گذاریم


امروز قرار است تا به نقدی موشکفانه و روانشناسانه دربارۀ مهره‌های شطرنج بپردازیم. اول از شاه شروع کنیم که معلوم نیست توسطِ چه کسی منصوب به شاهی گشته آن هم با این نبوغش که فقط می‌تواند یک خانه این طرف و آن طرف برود در حالی که وزیری لایق‌تر در کنار او ایستاده و توانایی‌های بسیاری در جولان دهی‌ و کشت و کشتار دارد.

احتمالا شاهِ شطرنج هم لیستی رأی آورده و محمد خاتمی دستور تَکرارش را داده. یعنی به این اصلاح طلب‌های خائن رحم کنی می‌آیند و اسمِ یکی از مهره‌ها را به یاد بود استخر فَرَح، هاشمی رفسنجانی می‌گذارند. بعد هم کافیست دولت تدبیر و امید بیاید و به عنوان جلبِ اعتماد آمریکایی‌ها کلا بازی شطرنج را ممنوع اعلام کند چرا که این بازی دنبال ترویج روحیۀ خشونت و جنگ ستیزی در ایران است.

با این که هر بار می‌فهمیم شاه توانایی خاصی جز مات شدن ندارد باز هم به علت بی‌بخاری سربازان هیچ کدام دست به جریان سازی نمی‌زنند و فقط دمِ انتخابات هول هولکی پر فعالیت می‌شوند.اگر یک مهره‌ای ساخته شود که رویش سرش عمامه باشد آن وقت متوجه می‌شوید که چقدر توانایی اتحاد هر دو تیم را دارد و چطور مهره‌ها دست از جنگ داخلی برداشته و رنگشان را خاکستری می‌کنند. تازه بعد هم می‌روند در صفحۀ منچ و چهار سفارت از هر چهار بلوک شرق و غرب و شمال و جنوب را فتح کرده و بعد هم قطعا نوبتِ حملۀ مارهای عراقیِ صفحۀ مار و پله است(خب کم به تاریخ انقلاب ایران کنایه بزنیم).

لازم است اشاره کنم که فمنیست‌ها هم یک اعتراضِ بزرگ به مهرۀ سرباز دارند که چرا باید همه‌شان مرد باشند؟ جالب است که سربازی را باید ما مردها برویم و توقع‌ِ مهرۀ سربازِ دخترِ را فمنیست‌ها داشته باشند. دنیای عجیبی شده!

همچنین چرا نباید أقلّا یکی از مهره‌های اسب مژه‌های بلند داشته باشد یا که حداقل رنگش صورتی باشد؟ ایها الناس پس حقوقِ ن چه می‌شود؟ قطعا مُبدع شطرنج یک ضدِّ زنِ مردگرا بوده.

از تمسخر فمنیست‌ها که بگذریم که بیچاره‌ها آمدند برای جنس زن حقّ رأی و تحصیل بگیرند زدند چشمش را هم کور کردند و فطرت زن را که عشق به همسر و فرزندان بود نادیده‌گرفتند.

مهرۀ سرباز از حیث روانی مثل بسیاری از ما انسان‌هاست که در ابتدای کار قوی عمل کرده و کارها را سریع پیش می‌بریم اما در میانۀ کار یک خانه یک خانه آن هم به زور و ذلت جلو می‌رویم. انگار که سرباز نمادی از تفاوت اول ترم تحصیلی با آخرِ ترم است.

در میان این نذریِ نمک‌های متنی، یک حرف جدّی هم بزنیم. من کار ندارم که جناب رائفی پور گفته یا نگفته اما صفحۀ شطرنجی برای کارهای جن‌گیری استفاده می‌شود و در بسیاری از روایات خودِ ذاتِ شطرنج تقبیح شده. برخی فقها شطرنج را اگر آلت قمار باشد حرام کرده‌اند و برخی معتقدند اصلا شطرنج ذاتا مشکل دارد و به هر وجهی بازی کردنش حرام است.

کتابی هست به نامِ راز شطرنج نوشتۀ سعید رمزی؛ در آن جا نوشته‌های جالبی در مورد شطرنج پیدا می‌کنید که خواندنی است. اگر کتابش را پیدا کردید ورق بزنید و از خاطرات شطرنج‌بازها متعجب شوید. مثلا قهرمان شطرنجی که پس از باختِ در یک بازی حریفش را با صندلی از طبقۀ سوم پرتاب می‌کند یا دیگری که سکته می‌کند یا یک نفر که در جریانِ باختنش در یک مسابقه 7 کیلو وزن کم می‌کند.

در این میان خیلی ساده انگارانه است که شطرنج را فقط یک بازی فکری بدانیم.


شده‌ایم یک عده آدم منتقد که می‌نشینیم و از بالا تا پایین عالم را بررسی می‌کنیم امان از آن که خودمان محصولی تولید کرده باشیم. با این جمله که ما مأمور به وظیفه هستیم و نه نتیجه خودمان را در مغلطه انداخته‌ایم که حالا که ما مأمور به وظیفه هستیم پس باید بدونِ فکر زور بزنیم.

حزب اللهی‌ها می‌نشینند و هی از سلبریتی‌ها بدگویی می‌کنند، همه‌شان متخصصان سینما هستند و فیلم‌های ضد ایرانیِ هالییود را بررسی می‌کنند. به دولتِ بی کافیتمان دائما حرف می‌زنند و از وضع اقتصادی گله می‌کنند. ولی ولی ولی.

ولی یک نفر دنبالِ این نیست که برود و نرم افزار علم اقتصاد را با استعانت از مکتب بیرون بکشد و دردی دوا کند. باید حزب اللهی‌ها در هنر باشند، نه یک عده آدمِ بیسواد و لیبرال که بویی از دین نبرده‌اند. این همه شخصیتِ بزرگ و این همه محتوای غنی دارد خاک می‌خورد. 

هالیوود برای ابرقهرمان‌هایی که وجود خارجی ندارند، برای یک سوپر مَن فقط 120 عنوان فیلم و کارتون ساخته حالا که این شهدا و این همه مشاهیر و بزرگان داریم، ائمه و پیامبران داریم عرصه را خالی کرده‌ایم و بعد گله می‌کنیم که چرا سینمای ایران فلان است و بلان است؟

چرا هزارپا با شوخی‌های جنسی مزخرفش و یک کلیپ یک دقیقه‌ای رقص عزتی و عطاران می‌شود پر فروش‌ترین فیلم سینمای ایران؟ یک دلیل دارد و این که ما حزب اللهی‌ها عرصه را خالی کرده‌ایم و بعد تغییر ذائقه‌ها توسط لیبرال‌ها اتفاق افتاده.

حزب اللهی‌ها، طلبه‌ها، مسلمان‌ها دنبالِ مهارت‌ها نرفته‌اند و همه فقط منتقد شده‌اند(نه همه‌شان)، علما نشسته‌اند در بیت معظم له و مسئله می‌گویند.(نه همه‌شان) اگر ما زمانِ انقلاب نرم افزارِ اقتصاد داشتیم اقتصادمان لیبرالی نمی‌شد و بانک که مبنایش روی رباست این طوری دست و پای ما را نمی‌گرفت و امروز به این شکل مشکلات اقتصادی نمی‌داشتیم.

ما باید واردِ عرصۀ سینما و فرهنگ می‌شدیم، ما این محتوای غنی را نباید(حداقل الآن) با قال الصادق و قال الباقر شروع کنیم. ما این سطل آب را نباید روی صورت مردم یک جا خالی کنیم. ما به قطره چکان‌های هنری نیاز داریم؛ داستان، سینما، موسیقی، شعر، نقاشی.

اما در عمل چه اتفاق افتاده؟ حوزه در درس‌های کهنه‌اش گیر کرده و یک دیدِ تحریمی نسبت به هنر دارد. مثلِ منِ بدبختی که روز اول در حوزه رد شدم چرا که این فرد گفته منبر امروز ما باید سینما باشد!

اگر امثال شهید مطهری، علامه طباطبایی و شهید بهشتی می‌خواستند گوش به حرف این آدم‌های متحجر بدهند و بیخیال فلسفه شوند، در همان روزها ایدئولوژی اسلام توسط مارکسیسم بلعیده شده بود و نه توانسته بودیم قانون اساسی تدوین کنیم و نه حتی عرصۀ ی را تغییر دهیم و انقلاب ما مثل هزار انقلاب دیگر که شکست خوردند و بعد از مدتی استحاله شدند، نابود شده بود.

اگر حزب اللهی‌ها وارد سینما می‌شدند الآن سلبریتی‌ها این آدم‌هایی که برای پر و پاچه‌شان فالو می‌شوند و ژست روشنفکری می‌گیرند نبودند.

البته که کارهای خوبی صورت گرفته ولی ما واقعا ضعیف عمل کرده‌ایم و می‌کنیم و گوش کسی به این حرف‌ها بدهکار نخواهد بود.

حال همه با هم آهِ یأس بکشیم و همین رویه را ادامه دهیم


امروز با رضا که اسمش شد موسی :| یک قرارهایی گذاشتیم. (تغییر اسم رضا هم به خاطر علاقۀ شدیدش به حضرت موساست، داستان از این قراره که ایشون حافظ یک جزء از کل قرآنه و الآن درگیر اتفاقات قوم بنی اسرائیل و حضرت موساست و ما معتقدیم که این پیامبر واقعا سرگذشت مظلومانه‌ای داشته؛ بنده خدا 10 روز دیر اومد جاش گوساله گذاشتند، شما چه حسی پیدا می‌کردید جای حضرت موسی بودید؟ براشون مرغ سوخاری و یه چیزی شبیه عسل از آسمون میومد گفتند ما عدس و پیاز میخواییم، خوبه حالا هی معجزه میدیدند و  این قدر آدمای بی شخصیتی بودند) 

ما تصمیم گرفتیم روی محوریت تحصیل، تهذیب و ورزش یک سری برنامه داشته باشیم. در تهذیب تصمیم گرفتیم که حرف لغو نزنیم و تمسخر یا توهین نکنیم و اگر عمدا زبونمون رو کنترل نکردیم یک امتیاز، اگر یک حرف نقل قول کردیم نیم امتیاز و اگر سهوا اتفاق افتاد 25 صدم به امتیازمون اضافه بشه. و هر امتیاز هم 500 تومن حساب بشه که هر وقت طرفین خواستند میتونند این پول رو برداشت کنند و طرف مقابل رو باید مهمون کنند.

برای کم کردن امتیاز هم یک راه گذاشتیم و اون هم امر به معروف بود با این حساب که اگر دیدیم یک منکری در حال اتفاق افتادنه به طرف مقابل فقط بگیم کارت اشتباه و منکره. از صبح تا ساعت 5، موسی هفت و نیم امتیاز گرفته بود و من سه و بیست و پنج صدم. وقتِ برگشتن من از مدرسه 5 امتیاز از حسابم برداشت کردم و صاحب یک آبمیوۀ آناناس شدم.

درسته میدونم شاید خیلی مسخره به نظر بیاد، ولی این روش داره جواب میده.


درد بزرگی که همیشه داشتم دردِ اتفاق‌هایی بوده که از دسترس من خارجند. یک جایی سیل میاد، یک جای دیگه زله، یک نفر کشته میشه و یکی دیگه خودکشی میکنه، یکی روی تخت بیمارستان درد میکشه و یکی دیگه از سرطان میمیره. جایی فساد میشه و جای دیگه ی، جایی به کسی ظلم میشه.

سیر نا‌تمام دردهایی که از من دورند ولی بر سرِ من هوار می‌شوند که باید چه کاری کنم تا جلوی این بدبختی‌ها را بگیرم؟ چه کار باید کرد؟ اصلا چه کاری می‌شود کرد؟ گاهی فکر می‌کنم آدم باید دور خودش سیمِ خارداری بکشد و خودش را در یک سانسور بزرگ خبری بگذارد و در انزوا جان دهد.

ما باید همه معصومانه زندگی کنیم، کاری که یک معصوم می‌کند را انجام دهیم، یعنی حداکثر سعی‌مان را بکنیم. اگر چه مثل امام حسن عسگری(ع) دائما در زندان باشیم اما در همان زندان هم دست از وظیفه‌مان نکشیم، این طوری حداقل غصۀ این را نداریم که ما حداکثر تلاشمان را نکردیم.

مرحوم صفائی میگوید سعی مهم است نه مقدار عمل و سعی یعنی نسبتِ عمل‌هایمان به امکانات‌مان.


بلافاصله بعد از رسیدن به مقبرۀ شهدای کوه خضر با رضا نشستیم کنار قبور شهدای گمنامِ 13، 14 ساله و گفتم بخون. نیم صفحه‌ای از قرآن خونده بود و صداش توی فضا پیچیده بود.(این رضا مثل دستگاه ضبط صوته هر چی براش بزاری چه با کلام چه بی کلام برات پخش میکنه) که یک خانمی از کنار دیواری که ما نشسته بودیم گفت صدایِ زیبایی داری جَوون(این کلمه منظور جوانه نه جون، ولی میتونه در مواقعی که به یک جوان میگی جوون هم مورد استفاده قرار بگیره) و بعد شروع کرد منبر رفتن برای جوانان حاضر در صحنه:

دانشمندان بلژیکی براشون سوال شده بود که چطور طاووس بدونِ این که جفت گیری کنه زاد و ولد میکنه و تخم میزاره، همه متحیر مونده بودند و بعد از زیر نظر گرفتن طاووس‌ها فهمیدند که این پرندگان جفت گیری نمی‌کنند. همه مات و متحیر مونده بودند که یک دفعه یک مسلمونی اومد و گفت من میدونم که داستان از چه قراره!

طاووس ماده با خوردن اشکی که دور چشم طاووس نر حلقه میزنه بچه دار میشه و وقتی دانشمندان بلژیکی این قضیه رو فهمیدند و  بررسی کردند صحت مطلب براشون اثبات شد و متعجب از مرد مسلمون پرسیدند که تو از کجا میدونستی؟

امام علی(ع) در خطبۀ 165 نهج البلاغه(با صوت خانم مجلسیِ دهنتو ببند بخونید) در خطبۀ طاووسیه 1400 سالِ پیش این مسئله رو مطرح کرده و این باعث شد دانشمندان بلژیکی همشون مسلمون بشن.

بعد از این که حرفِ سرکار خانم تموم شد من و رضا خیلی پر معنا بهم لبخند زدیم و با خودم گفتم خیلی نوع تبلیغِ خوبی رو در پیش گرفته چون امروز قشر جوان‌ جامعه تشنۀ تطبیق علوم تجربی با علوم وحیانی است و این مسائل  براشون یقین آورتره.

خلاصه دیشب نشستم و نهج البلاغه رو باز کردم تا خطبۀ 165 رو یک نگاهی بندازم، اما یک جای کار می‌لنگید، حاج خانم مجلسیِ سیارِ کوه خضر عمراً یک بار تو عمرش نشسته باشه و این خطبۀ نهج البلاغه رو خونده باشه:

بخشی از متنِ نهج البلاغه رو میارم که ببینید امیرالمؤمنین از دست چه آدمایی که الآن هم وجود دارند می‌نالیده:

« او با این همه رنگ هاى زیبا غرق در غرور مى شود و با حرکات متکبرانه به خود مى نازد; همچون خروس با جفت خود مى آمیزد و همانند حیوانات نر که از طغیان شهوت به هیجان آمده اند با او درآمیخته باردارش مى کند.

براى اثبات آن[منظور حضرت، جفت گیری طاووسه :/] به مشاهده حسّى حواله مى کنم; نه همچون کسى که به دلیلِ ضعیفِ ذهنى حواله مى کند و آن گونه که بعضى پنداشته‌اند، طاووس به وسیله اشکى که از چشم خود فرو مى ریزد جنس ماده را باردار مى کند به این صورت که قطره اشک در دو طرف پلک هاى جنس نر حلقه مى زند و ماده او آن را مى‌نوشد سپس تخم مى‌گذارد، بى آن که با نر آمیزش کرده باشد، جز همان قطره اشکى که از چشمش بیرون پریده است، (این افسانه بى اساسى است و) عجیب تر از افسانه تولید مثل کلاغ نیست.»

پی نوشت: چند وقت پیش هم دسته‌ای از طرفداران أحمد الحسنی‌ها(این منجیِ فیکِ فیسبوکی!) توی کوه خضر جمع شده بودند و بچه‌ها می‌گفتند بعد از نماز یکی‌شون زده زیر آواز و چه چهی میزده برای خودش. خلاصه که مواظب عقایدتون باشید.


"فراموشی"

خوب

یا

بد؟

بد برای علم آموزان

و خوب برای گناهکاران

اگر فراموشی نباشد چه اتفاقی می‌افتد؟


"خواب"

خوب

یا

بد؟

بد برای اتلاف عمر

و خوب برای از بین رفتن خستگی

اگر خواب وجود نداشته باشد چه اتفاقی می‌افتد؟


"جنسیت"

خوب

یا

بد؟

بد برای.؟

خوب برای.؟

اگر همه یک جنس بودیم و تولید مثل طور دیگر بود چه اتفاق خاصی می‌افتاد؟

خدا را که نمی‌شود روی صندلی داغ گذاشت و ازش پرسید که چرا این گونه آفریدی!

ولی شاید خودمان به نتایجی برسیم.


وضعیت فلسطین این چند روز آشفته بود. امانی المحدون، آن خانم باردار فلسطینی منتظر به دنیا آمدن فرزندش و دیدن صورت نوزادش بود که جایش آتشِ بمب‌ِ اسرائیلی را دید؛ این رمضان، پدر خانواده منتظر افطاری‌های غم انگیزی‌ خواهد نشست؛ در نبودِ همسرش و فرزندی که دیگر نیست. این مرد تنها پای سفرۀ غم می‌نشیند و روزه‌اش را با اشک باز خواهد کرد.

انتظارها خیلی فرق کرده‌اند، عوض شده‌اند، آدمی منتظر یک چیز می‌نشیند و چیز دیگری به او می‌دهند مثلا ما این جا در ایران منتظر خوردن زولبیا و بامیه هستیم و آن‌ها در فلسطین منتظر خوردن موشک‌.

این روزها هر کسی در هر جایی به شکل خودش روزه‌اش را باز می‌کند.


شب قبل با خودم قرار گذاشته بودم که وقت سحر، نان و پنیر گوجه‌ای را به شکل مکتب تفکیک بخورم؛ یعنی پنیر را جدا، گوجه را جدا و نان را جدا در دهان بگذارم و بعد اگر نمک هم خواستم دهان را به سمت سقف باز کنم و نمک را سمت دهانم بپاشم. اما این اتفاق نیفتاد و ساعت گوشی‌ام زنگ خورد و من از کابوس همیشگی ریختن دندان‌هایم بیدارم شدم و خیلی فلسفی طور از خودم پرسیدم که چرا این زنگ کوک شده؟ و اصلا یادم نمی‌آمد که چه اتفاقی در حال افتادن است.

دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم و 20 دقیقه از سرگیجۀ شبانه گذشته بود که که خواهرم صدایم کرد:حسین حسین پاشو!(بله درست متوجه شدید شما مشغول خواندن یک داستان غیر واقعی هستید) 6 دقیقه بیشتر به اذان نمونده.

پدرم مشغول نماز بود و طبق معمول صدایم کرده و دیده است که بیدار نمی‌شوم قطع امید کرده و رفته است، اما خواهر بزرگترم که دلی نازک تر از پدر و مادرم دارد و به گرسنگی طول روزم فکر می‌کند هر طور شده بیدارم کرده تا چیزی بخورم.

خواب آلود و داغان رفتم سمت یخچال و تُن ماهی‌ای  که از دیشب مانده بود را یخ یخ با آبلیمو قاطی کرده و با قاشقِ مسی خوردم. یک چشمم به ساعت گوشی بود و یک چشمم به غذا، وقتِ نان و پنیر و گوجه گذشته بود، شبیهِ نافله‌ای که قضایش هم دیگر دردی را دوا نمی‌کند.

دنبال چیزی می‌گشتم که شُل باشد و راحت خورده شود، در یخچال پیدایش کردم، هم زرد بود و هم شل، کاسۀ شله زردی که دیشب همسایه‌مان آورده بود را با قاشقی که حالا آغشته به آبلیمو و روغن ماهی بود شروع به خوردن کردم که دادِ مادرم که پشت اپن ایستاده بود در آمد: بقیه هم تو این خونه آدمن، صد بار گفتم رعایت کن، قاشق دهنیتو میزنی تو کاسه شله زرد!

مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: باشه، ببخشید.

7 قاشق نشده بود که شرینی‌اش دلم را زد. نگاهی به ساعت کردم یک دقیقه بیشتر نمانده بود و صدای دَلَق دلق قبلِ اذان از مسجدمان به گوش می‌رسید.

در یخچال را باز کردم و ظرف دلسترِ قهوه‌ای رنگی که حالا به عنوان بطری آب استفاده می‌شد را در آوردم و یک نفس هر چه می‌توانستم شکمم را شترمآبانه پرکردم، شیشه را که پایین آوردم چشمانِ مادرم را دیدم که خیره خیره به من دوخته شده بودند که صدای الله اکبر اذان سکوت خانه را شکست.


گاهی ضرر نجنگیدن بیشتر از جنگیدن است. در جنگ جهانی اول و دوم ما اعلام بی‌طرفی کردیم اما به علت قحطی برنامه‌ریزی شده به دست انگلیسی‌ها 12 میلیون نفر از جمعیت ایران جان دادند در حالی که کلّ تلفات نظامی جنگ جهانی اول 10 میلیون نفر بود. و جالب که در جنگ 8 سالۀ ما با عراق 233 هزار نفر از ایران شهید شدند.


اولش

-آقا تاکسی می‌خوای؟

-آره، ماشینت چیه؟

-پراید

-همینه؟

-آره

-خب آقا تا 20 متری بری چقدر می‌گیری؟

-تو بیا مشکلی نداره

نه بهم بگو تا اون جا چقدر میشه.

-حالا بشین


آخرش

-می‌گویم بفرمائید و اسکناس 5 تومانی را به سمت راننده دراز می‌کنم

- میشه 10 تومن

- نه با اسنپ زدم شد 4 تومن من 5 تومن بهت دادم

- نه این کمه

- من که بهت گفتم اولش ببندیم یه جور گفتی، خیال کردم زدی تو کار تاکسی صلواتی!

- نه جَوون داری کم میدی

- این حقت بوده بیشتر از حقت هم دادم 

- من با 4، 5 تومن تا حرم میرم.


آخرترش

- از سر کوچه راننده داد می‌زند: بیا این 5 تومنی‌ات هم بگیر نمی‌خوام

- بهت گفتم برو دیگه و داد می‌زنم: یاعلی، یاعلی، برو واینیسا


یکم قبل‌تر از این که بنویسم اولش

رو به همسرم می‌کنم و می‌گم: این آدم‌ها آن قدر حرام خوری کرده‌اند که خیال می‌کنند باید همیشه سهم و حقی از حرام داشته باشند.


این یک پی‌نوشت نیست: یک هفته‌ای نبودم، مسافرت بودم و در مسافرت به این فکر می‌کردم که چطور یک انسانی که هنوز زبان را کشف نکرده و با آن صحبت نکرده فکر می‌کند؟ چون کلمه و لفظی ندارد که فکر کند؟ آیا هر اعتقادی وابسته به یک قضیۀ عقلی است یا نه؟ آیا این فرد می‌نشسته و با مقولات اولیۀ بدون لفظ فکر می‌کرده یا چی؟


ماده‌ای که ما باشیم دارای دو صفت مکان و زمانیم و در یک زمان فقط می‌توانیم در یک مکان باشیم؛ برعکس جناب خدا که نه زمان دارد و نه مکان؛ به همین جهت ما در زندگی محدودیت‌هایی داریم و در هر زمان باید انتخاب‌های خودمان را دقیق انجام دهیم.

شاید دوستان دانشگاهی مشکلاتی که ما داریم را نداشته باشند و انتخاب‌هایشان را زمانِ انتخاب رشته کرده‌اند ولی حوزه این طور نیست. بعد از چندین سال کاوش در حوزه برای پیدا کردن اسلام به نتیجه‌ای نرسیده و در گرداب اتلاف زمانی افتاده‌ایم که آن سرش ناپیدا!

بعد از 6 سال تازه باید تصمیم بگیریم که چه کاره شویم! قاضی، وکیل، پاسدار، مُبَلِّغ، محقق، ژورنالیست یا نگهبان و دست فروش یا مشاور املاک :/. 4 سالی که با آن در دانشگاه لیسانس می‌گیرند ما با 6 سالش به داشتن مدرک فوق دیپلم مفتخر می‌شویم!

بیخیال حوزه بهترین جا برای کسانی است که می‌خواهند تا آخر عمر شریف در بین کتاب‌ها دست و پا بزنند. باز هم باید بپرسیم علم بهتر است یا ثروت؟ علمی خوب است که منجر به ثروت شود یا که ثروتی که منجر به علم شود؟

ملاصدرا از آن دست بزرگانی است که ثروتش منجر به علمش شد! یعنی مثل ابن سینا دغدغۀ مالی نداشت و نشست مثل بچه آدم رساله‌های فلسفی‌اش را نوشت. حالا بیا وضعیت دانشجوهای فلسفه را ببین که آیندۀ شغلی‌شان چیست. بدونِ امنیت مالی، علم هم در امنیت نخواهد ماند، بنده خدا علامۀ طباطبایی 10 سال درس را رها کرد تا در تبریز سرِ زمین‌های زراعی آباء و اجدادی‌اش کار کند.

ما ماده‌ایم، طول و أرض و ارتفاع داریم، أرضی داریم که قرار بود مسخّرش کنیم ولی حالا این زمین و انسان‌های زمینی‌اش هستند که ما را مسخّر خود کرده‌اند، ما تسخیر محیط‌ اطرافمان شده‌ایم.

طلبه وقتی در فشار مالی قرار گرفت، شاید خدا را خدایی نکرده بیاورد و محصور در پاکتِ پول بعد مجلس کند، شاید چون مجبور است، کم کم که مزه داد می‌شود! یک ِ پولکی

من هم مستثنا نبوده‌ام و به شکل خودم به انحراف افتاده‌ام، من با خودم قرار گذاشته بودم نرم‌افزار بومی‌سازی شدۀ روانشناسی و فلسفۀ هنر را تولید کنم اما حالا چون بحران مالی هم در کفِ مغزم با خرش جولان می‌دهد فکر می‌کنم کمی به سطح بیایم و مشغول نقد فیلم و بازی شوم.

لازم است بگویم کسی فکر همین مرحلۀ نازلۀ کار هم نیست چه برسد آن بخش نرم افزار و بومی سازی علوم. شما فکرش را بکن در سری بازی‌های  call of duty داستان‌های تخیلی را واقعی جلوه می‌دهند و جنگی که اتفاق نیافتاده را به نمایش می‌گذارند، یک شخصیت محبوبِ غیر واقعی به نام اتزیو را در سری بازی‌های assassins برایش تاریخ می‌سازند از بچگی تا مرگ.

ولی ما یک بازی دربارۀ یکی از شهدا نداریم، آن هم با چه منابع ارزشمندی که موجود است، فکر کن شهید ابراهیم هادی از بچگی تا بزرگسالی و شهادت را به شکل یک بازی در بیاوریم یا شهید حججی یا. فعلا ابرقهرمان‌های بچه‌های ما مرد آهنی و کاپیتان آمریکایی و سوپرمن هستند.

نه آقا جان این فیلمنامه فروش نداره، باید جنسیّت‌اش رو یکم بیشتر کنی تا بفروشه، الآن تگزاس و هزارپا و آینه بغل میفروشه! حرفم که بزنی میگن آقا جلوی خندۀ مردمو نگیر، مردم هزار تا درد و مشکل اقتصادی دارند، اختلاس، ی، 40 ساله شما ها.

ببخشید درستش 41 ساله‌، بعدشم کی گفته اگر فقیر شدی حتما باید بیشعوری فرهنگی اون هم از نوع جنسی‌اش رو تقویت کنی.

خب دیگه ننویسم تا اینجاشم خوندید خیلی طاقت آوُردید


با این که روز قدس رو انداختند توی ماه رمضون و ماه رمضون هم انداختند توی این ماه گرم و با این که اصلا حسش نیست :/

ولی وظیفۀ خودم میدونم که به عنوان حداقلی‌ترین کاری که می‌تونم برای فلسطینی‌ها بکنم

امروز برم راهپیمایی

از قدس که دوریم و جای جنگیدن نیست

سلاحِ دستمون، قلمی است که گاهی می‌نویسد و فریادی که شاید از طریق رسانه به گوششان برسد و از آن جا، به شکل طمأنینه پشت دلشان قرار گیرد و کمی دلگرم شوند.


ما هم دو تا خانوم در فامیل داریم که بی‌حجابند؛ اما ماه رمضان که می‌شود ناخن‌های کاشته شده‌شان در می‌آورند و روزه می‌گیرند و نمازهایشان را اول وقت می‌خوانند.

شاهرخ ضرغام، رسول ترک، قاسم جیگرکی، طیب حاج رضایی هم لات‌هایی بوده‌اند که شبیه این روش را برای خودشان در پیش گرفته بودند. شاید تمام سال مشغول عرق خوری و زن بارگی باشند ولی محرم و صفر که می‌شد گناه را کنار می‌گذاشتند.

انسان‌ نیازهایی دارد، نیازهای مادی و معنوی. گاهی ما کار خیری می‌کنیم که آن چنان در واقعیت تاثیری ندارد اما تنها، جهت آرام کردن روان خودمان است، برای خاموش کردن آتشِ این عطش روحی دست به چنین کاری می‌زنیم و رفتارهای این چنینی که ذکر شد از این نوع کارهایند. کارهایی که البته کسی را به رستگاری نمی‌رساند و کافی نیست اما می‌تواند زمینۀ هدایت را فراهم کند.


عرضم به خدمتتون که پس از جنگیدن با exo، شاهد تمسخر و توهین توییت های من توی توییتر هستیم.

الان برید #exo رو توی توییتر سرچ کنید، فقط توییت های مربوط به حرف های من رو پیدا میکنید.

تهاجم فرهنگی

سید

هویت

چشم‌ تنگ

این ها کلماتیه که فقط جهت زدن حاجیتون داره استفاده میشه:






پی نوشت: بعد از‌ چالش نامه‌ای به گذشته، چالش تخریب سید جواد توی توییتر هم خوب پا گرفت :))

پی نوشت: در حدی مسخره کردند که اگر کلمه تهاجم فرهنگی رو سرچ کنید اکانت exo و توییت هاشون میاد.


چقدر تهاجم فرهنگی شرقِ غربی سنگین بوده که توییتری که محل نزاع ی است، چند ماه است که ترندش کلمه #exo است. #EXO یک گروه ۹ نفره خواننده کره‌ای است که از قضا مشغول برگزاری یک فستیوال هم هستند.
از هالییود بدتر کره جنوبی است که دوست کره دوستِ ما نزدیک به ۳۰۰ هزار تومن برای خریدن یک پک عکس و موزیک اورجینال black pink پول داده.
وی طوری به کره جنوبی عشق می‌ورزد که خواب و بیداری و فکر و ذکرش خوانندگان کره جنوبی و زندگی در کشور چشم بادامی‌هاست.
هزار اکانت توییتری پیدا می‌کنید که علاوه بر این که تمام توییت‌هایشان درباره exo است، پروفایل تک تک‌شان هم که می‌شود گفت نشان هویتی افراد در فضای مجازی است عکس یکی از خوانندگان این گروه ۹ نفره است.

فیلم پارادایس به کارگردانی علی عطشانی و نویسندگی محمد علی میرزایی در سال ۱۳۹۳ ساخته شد و پس از ۴ سال توقیف در بهمن ۱۳۹۷ اکران شد.

داستان درباره طلبه‌ای به نام محسن است که با دختری به نام آلیشیا در آلمان آشنا می‌شود و برای سخنرانی در جلسه‌ای به آلمان دعوت می‌شود. محسن به همراه حاج آقای فراستی و دوستش به آن جا می‌رود و درگیر ماجراهایی می‌شود.

حوزه علمیه‌ای که در این فیلم می‌بینید اُمل خانه‌ای پر شده با شعارهای مذهبی است. حتی فراستی هم با بازی مهران رجبی که مثلا زرنگه فیلم است، شخصیتی مزخرف و حال به هم زن حداقل برای من بود.

بد نبود دست محمد علی میرزایی را می‌گرفتیم و چند مدرسه علمیه را نشانش می‌دادیم و با چند طلبه آشنایش می‌کردیم تا حداقل بفهمد مشکل طلبه‌های امروز ما شبه روشنفکری و فعالیت بیش از حد آن‌ها در فضای مجازی است نه عقب افتادگی و تحجر.

نمی‌دانم از کجای فیلم بنویسم، فقط می‌توانم خلاصه‌اش کنم در کلمه مزخرف، آن هم به معنای جدیدش، نه آن مزین شده قدیم.

جا دارد سایتی بزنم به نام طلبه نیوز و هر روز درباره یک طلبه بنویسم تا این قشر هنرمند(¿) بدانند فاز طلبه‌ها در چه حالی چیست.

اولا که با گشت ارشاد شروع می‌شود و گرفتن دختر و پسر نامحرم در خیابان به بهانه بوی الکل

که دستتان را بگیرم و تا کاخ سعدآباد ببرمتان تا اروپا را از نزدیک ببینید


دوما یک دفعه وسط کلاس‌ها همه چیز را رها می‌کنند و به آلمان میروند

که انگار حوزه یک کلاس قرآن است تا همه ختمی داشته باشیم و تا شبش هم مفاتیح بخوانیم!


سِیُماً برای جوجه طلبه ریش پشمکی! نامه فرستاده می‌شود برای سخنرانی و پرسش و پاسخ در دانشگاه آلمان

که طلبه تا سه سال فقط آموزشگاه زبان عربی آمده و از اسلام کمتر چیزی نمی‌فهمد.


چهارما و.

انگار دیگه وقتشه بشینم یه فیلمنامه بنویسم


شبی که گذشت، شب رقص و پایکوبی فتنه گران عراقی بود. در شب شهادت امام حسن و پیامبر اکرم مثل بی حرمتی‌هایی که فتنه گران ایرانی در سال ۸۸ مرتکب شدند.

نکته‌ای که در این میان مهم است، یک کاسه نکردن کل‌مردم عراق با فتنه گران است. نباید تمام این اغتشاشات اخیر را به کلیت مردم عراق نسبت بدهیم. چرا که برای ما هم که کشوری با سابقه انقلاب بودیم اتفاق افتاد.

وسام العلیاوی یکی از رهبران عصائب اهل حق که علیه داعش جنگیده بود و هنوز هم می‌توانید صدای لبیک یا حسینش را بشنوید، خودش و برادرش، جعفر و همراهانش در آمبولانسی که متوقف شده بود زیر دست و پای فتنه گران به شهادت رسیدند و بعد همراه با ماشین آمبولانس به آتیش کشیده شدند.

این آمبولانس مرا یاد آمبولانس شهید سید علیرضا ستاری می‌اندازد؛ وقتی که می‌خواست ۵ پاسداری را که روی زمین افتاده بودند نجات بدهد، با میلگرد به سرش زدند و جمجمه‌اش از ۳ جا شکست.

پای سازمان مجاهدین و نیروهای باقی مانده بعثی جهت براندازی در میان است. همچنین در این میان سناریویی شبیه سناریوی ندا آقا سلطان در حال اجراست.

اغتشاش گران به کنسول گری ایران در نجف حمله کرده‌اند و شعارهایی ضد ایران و قاسم سلیمانی داده‌اند.

سلاح‌های زیادی هم به دست اماراتی‌ها و عربستانی‌ها به اغتشاشگران رسیده است و جالب‌تر این که کلمه #العراق_ینتفض در عربستان ترند شده است.


شهادت، خودکشی مقدس نیست

که وقتی اولویت چیز دیگری است

آدم فقط بخواهد برود و به هرشکلی که شده در جبهه نفله شود

مثلا این جا کار فرهنگی مهم‌تر مانده باشد

آن وقت من که اصلا به درد جنگ نمی‌خورم، قاچاقی خودم را به سوریه برسانم

برای جنگیدن با داعش.


مسیر اصلی بر عکس است

باید به وظایفی که اولویت دارند بپردازیم

و اگر در این راه به شهادت رسیدیم

این شهادت ارزشمند است


گاهی شهادت طلبی هم، مکر شیطان است!


پرت و پلاهای من هم انگار تبدیل به حکمت میشن!

هم اینک شنوندگان عزیز دقت فرمایید، شاهدِ ورودِ زبانِ اردو به بیان هستیم:

و این یعنی پیش بینیِ نوستر آداموسیِ من در پستِ چالش من و وبلاگ نویسی

پی نوشت: بیان قاطی کرده، جملات رو برعکس نشون میده.

از پشت صحنه اشاره می‌کنند منظورش Ωστόσο, η Κινεζική διακρίνεται επίσης για το υψηλό επίπεδο εσωτερικής بوده


می‌خوایید ببینید با چه جامعه‌ای روبرو هستیم؟

تعداد فالورهای پیجِ دنیا جهانبخت، وحید خزایی، تتلو و امثالهم را به یاد بیاورید.

می‌خوایید ببینید با چه جهانی روبرو هستیم؟

به تعداد لایک‌های پستِ تخم مرغ دقت کنید.

می‌خوایید ببینید با چه نسلِ جدیدی روبرو هستیم؟

به کلیپ‌های رقص بچه‌ها با موزیک ساسی مانکن نگاه کنید.

می‌خوایید ببینید با چه جامعۀ کتابخونی روبرو هستیم؟

به پر فروش‌ترین کتاب‌ها مثل قورباغه‌ات رو قورت بده و عقاید یک دلقک توجه کنید.

[و اینک یک جوالدوز]میخوایید ببینید با چه طلبه‌هایی روبرو هستید؟

پست‌های این وبلاگ را زیر نظر داشته باشید.


آیا معنای وحدت اسلامی این است که از همه چی کوتاه بیاییم و اسمِ خیابان‌هایمان را به نام ابوبکر و عمر بزنیم و دست از عقایدمان برداریم و بیخیال وقایع تاریخی بشویم؟

وحدت شیعه و سنی امکان پذیر است ولی وحدت تشیع و تسنن امکان ندارد. به همین خاطر در وحدتی که با برادران اهل سنت داریم هرگز یک قدم هم از عقایدمان کوتاه نمی‌آییم، اما در قالب اخلاق و جهت احترام به افرادی که حقیقت بهشان نرسیده حتی مسالمت آمیز مناظره هم خواهیم کرد.

***

تساهل و تسامح به معنای آسان گیری جایی در اعتقادات ندارند، اما در این که با پیروان یک مکتبی که در فقر فکری هستند با احترام برخورد کرده و تندخو نباشیم تساهل و تسامح صحیح است.

در این که فمنیسم غلط است، ملی گراییِ اسلام ستیز غلط است، دلباختگی به یک خوانندۀ کره‌ای غلط است شکی نیست ولی لعن و نفرین و فحاشی به پیروانِ آن‌ها جایگاهی ندارد.

پی‌نوشت: اون پستِ فمنیست‌ها باید پاک می‌شد، شرمندۀ همتونم.


بحث عقلانی بی‌طرفانه فقط اونجا که 

وقتی مرتضی مطهری کتاب علل گرایش به مادیگری رو نوشت

به دست گروهک مارکسیستی فرقان به شهادت رسید


و گرفتن سالگرد وفات، فقط اونجاش که روز 12 ازدیبهشت به مناسبت ترور شهید مطهری، روز معلم رو جشن می‌گیریم! :))


اگر چه شهید بسیار منطقی بود، ولی ما هم در رفتارهای منطقی براش سنگ تموم گذاشتیم!


با دید واقع گرایانه نگاه کنیم. هیچ کودوممون یارِ امام زمان نیستیم، یقینِ آن چنانی که نداریم هیچ، صرفا برای تسکین دلِ خودمون یه عکسی هم روز جمعه به اشتراک میزاریم و با معنویات، خیلی خودخواهانه می‌خواییم حال خودمون رو فقط خوب کنیم.

ما آدم‌ها در گذشته دونه دونه ائمه رو با بی لیاقتی‌مون کُشتیم، آزار رسوندیم و تنهاشون گذاشتیم، حالا هم داریم همون کار رو می‌کنیم، برنامه همونه ولی زمان و روش عوض شده.

امام هادی و حسن عسکری هر دوتاشون توی زندان بودند و شیعیان بهشون دسترسی نداشتند، الآن هم به همون شکله، ما به امام زمان دسترسی نداریم، تفاوتش فقط اینه که اون‌ها میدونستند امام‌شون کودوم شهره و کجاست ولی ما نمی‌دونیم.

دسترسی هم اگر پیدا کنیم، دو روز جوگیرانه خوب می‌شیم، بعدش باز کم میاریم و امام رو تنها می‌زاریم و می‌ریم سراغ کار خودمون.

***

میگن یک بار شهید مدنی توی کوفه بعد از نماز شدیدا گریه‌اش می‌گیره و صداش توی مسجد می‌پیچه. یکی از نزدیکانشون به خودش جرأت میده و ازش میپرسه که: آقا چی شده این طوری گریه می‌کنید؟

شهید مدنی هم یک نگاهی با چشمای سرخش می‌کنه و میگه: امام زمان رو دیدم، حضرت گفت به شیعیان ما نگاه کن که چطور بعد از نماز، سریع دنبال کارهای خودشون می‌رن و برای ظهور و فرج ما دعا نمی‌کنند.


شاید تکراری ولی مهم.

اگر خوب گوش کنیم، هنوز هم صدای گرم شهید ابراهیم هادی می‌آید که می‌گفت: در مجالس عید اهرا خدا پیدا نمی‌شود.

به اسم حضرت زهرا جلسه‌ای می‌گیرند، به اسمِ عشق به مادر سادات گناه می‌کنند و حدیث رُفِع القلم را مثل پیراهن عثمان سر چوب می‌کنند؛ حدیثی که نه در منابع اولی است و نه راوی درست و درمانی دارد.

آن‌ها حتی معنای رفع القلم را هم درست نفهمیده‌اند. اگر هم حدیث صحیح السند باشد، معنایش تحریف شده است. شاید این نصّ صریح قرآن را نشنیده‌اند که در سورۀ زله فرمود: فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یَرَهُ تا شاید کمی لرزشی در وجودشان حس‌ کنند که اگر قرار بود استثنایی وجود داشته باشد، خدا خودش چیزی می‌گفت.

همان‌هایی که در عزاداری افراط می‌کنند و دهۀ محسنیه را که سابقه نداشته می‌سازند، همان‌ها لباس‌های مشکی‌شان را در آورده و لباس‌های قرمز به تن می‌کنند.

اگر حدود 1400 سال عقب‌تر بیاییم و با دوربینِ تاریخی، ابولؤلؤ را تماشا کنیم، تصویری محو و غیر شفاف از او می‌بینیم. سوالاتی برایمان مطرح می‌شود که ابولؤلؤ چطور با آن لایه‌های محافظتیِ خلیفۀ دوم،طوری او را مجروح می‌کند که وقت برای تشکیل شورای شش نفره داشته باشد؟ و عجیب‌تر این که از دستِ آن همه آدم فرار می‌کند و خودش را به کاشان می‌رساند!

بعد هم از امیرالمؤنین تصویری بیکار ساخته می‌شود که در کوچه نشسته و نعوذ به الله مثل لاتی تسبیح می‌اندازد، ابولؤلؤ دوان دوان می‌آید و حضرت امیر آن طرف کوچه می‌نشیند و داستان توریۀ معروف که خیلی شنیده‌ایم اتفاق می‌افتد.

هیچ وقت در جهان تشیع، ابولؤلؤ شخصیتی مثبت شناخته نشد و هیچ وقت هم قبرش آباد نگشت. عبیدالله بن عمر، وقتی خبر ترور خلیفه را شنید، ابوساسان را که یکی از دوستدارانِ امیرالمؤمنین و ایرانی بود، در مسجد گردن زد و گفت همدست ابولؤلؤ است. امیرالمؤنین اعتراض کردند که به ناحق او را کشتی و اگر یک روز از عمرم مانده باشد تو را قصاص می‌کنم.

کعب الأحبار که با اسرائیلیات و مشی یهودی‌اش شناخته می‌شود، مرگ عُمَر را پیش بینی کرده بود و ادعا می‌کرد که آن را از تورات فهمیده است. او حتی سه روز قبل از ترور خلیفۀ دوم به او گفته بود که برای خودش وصیت نامه بنویسد، چرا که سه روز بعد از دنیا می‌رود.

خلیفۀ دوم شورای شش نفره را تشکیل داد و بعد هم به نام شهید از دنیا رفت و خیلی‌ها می‌خواستند مثل داستان عثمان، این قتل را به امیرالمؤنین منسوب کنند.

نتیجۀ چیده شدن تمامی پازل‌ها را در کنار یکدیگر، می‌توانید در کتاب مهار انحراف و از قول آیت الله طائب بخوانید که معتقدند این قتل به دستور سازمان یهود بود و ابولؤلؤ یک شخصیت مرموز در تاریخ است.


از همۀ شما یک خواهش دارم، همین الآن وارد آخرین چَتی که با نزدیک‌ترین دوست‌تان داشته‌اید بشوید و نگاهی به اطلاعاتی که ردّ و بدل کرده‌اید بیندازید. این کلمات چقدر ضروری بوده‌اند؟ چقدر شما را به اهدافی که در زندگی دارید نزدیک کرده‌اند؟ چقدر تأثیر خوب روی شما گذاشته‌اند؟ آیا شما را به هدفمندی نزدیک کرده‌اند یا به لغو و شوخی؟ به طور کلّ در صحبت‌هایتان با نزدیک‌ترین دوست‌تان چیزی به نام رشد شما و او وجود دارد یا نه؟

پاسخ دادن به این سؤال‌ها می‌تواند شما را به ارزیابی کلی برساند که آیا این فرد ارزش دوستی دارد یا نه؟

اگر انسان تنها بماند بهتر از آن است که با آدم نا‌مناسبی دوست باشد. گاهی اوقات هیچ کس واقعا این قدر توان ندارد که هم قدمت شود. کیسه شنی می‌شود که به بالون زندگی‌ات چسبیده و گند می‌زند به اوج گرفتن‌هایت، تو هم با این که می‌دانی مانع است دائم نگاهش می‌کنی و فکر می‌کنی کی بشود از شرّش خلاص شوی.


در چالشی که «یک مسلمان» شروع کردند، شما باید یک جملۀ ساده رو انتخاب و سعی کنید اون رو به به شکل ادبی بازنویسی کنید.


مثلا جمله‌ای که خودشون نوشتند: 

و من آمادۀ رفتن شدم.

و بعد بازنویسی اون جمله:

و نشستم به بستن بند کفش‌هایم.


*هر چند تا که دوست داشتید و تونستید بازنویسی کنید.

*این چالش تمرینی برای نویسندگی است.

* اصل چالش به این شکلی که من در این پست می‌نویسم نیست، من آن یک جمله را کش می‌دهم و بازنویسی می‌کنم تا با ذره‌ ذره‌های وجودتان حسّش کنید.


ممنونم از دعوت برادر بزرگتر، من جملۀ ساده‌ را نمی‌نویسم و حدس زدنش را می‌سپارم به ذهن خودتان، فقط در قطعه‌های کوتاهی بازنویسی‌‌‌ می‌کنم:
1- اسمِ خودم را بلند صدا کردم، پژواکش به گوشه‌های رنگ و رو رفتۀ اتاق خورد و صدایم در اتاق پیچید، برگشت و محکم به صورتم خورد و من را از روی صندلی به زمین انداخت.
2- من سکوت کرده‌ بودم و او سکوت را فریاد می‌زد، او امیدی داشت به این که صدایش سکوت را بشکند، تفاوتمان در این بود که دهانش را طوری که بخواهد عربده بزند باز می‌کرد ولی صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. رفتم جلو و نگاهش کردم، خودم را دیدم که روبروی آینه ایستاده‌ام.
3- در راهروی بی انتها می‌دویدم، دیوارها و کف زمین به رنگ سادۀ سیاه بودند و سقف به رنگ سادۀ سفید، مسیر تمام شدنی نبود و جز صدای پاهایم، صدای دیگری وجود نداشت، خودم را دیدم که دارم از روبرو می‌دوم، ترسیدم و ایستادم و در جهت خلاف فرار کردم.
از روبرو هم یکی دیگر شبیه خودم داشت می‌دوید، ایستادم و منتظر، هر سه به هم برخورد کردیم و مثل تکه‌های آینه شکستیم و روی زمین ریختیم. روی زمین تکه‌های آینه، سفیدی سقف را منعکس می‌کردند.

دعوت می‌کنم از محمدرضا که چند شب پیش خواب دیدم رفته‌ام سیستان و بلوچستان پیشَش و پرنیان و آقا امید شمس آذر و میرزا مهدی که دعوتش کردند من چی بگم؟ و جَوونِ تنها.
(Loading.)
و رئوف و حمید آبان و نا دم و مبهم و دختر بی بی و. و همتون کلّاً

مکالمه‌ها ربطی به هم ندارند اما چون دربارۀ انسان هستند، از مربوط هم مربوط‌ترند.


-من بیست سال سابقۀ وبلاگ نویسی دارم.

+چه گلی با یک سالش به سرِ ما زدی که با 20 سالش قراره بزنی؟


-داداشمون مسلط به زبان فرانسه هستند.

- با زبان فارسی چه کار خاصی کرده که حالا تصمیم گرفته با زبان فرانسه بکنه؟


- دفاعیه رو که انجام بدم، مدرک دکترام رو قاب کردم گذاشتم رو دیوار کفِ همه بِبُره. بعدشم به پشتوانۀ همین مدرکه که حرفام رو میزنم.

+ وقتی دیپلم گرفتی چه تغییری تو دنیا ایجاد کردی که حالا که دکترا گرفتی میخوای جهان رو متحول کنی؟


- امسال دیگه میخوام سفت و سخت بشینم پای درس شاگرد اول شَم، از اول خوب شروع می‌کنم.

+ نمی‌تونی، خودتو گول نزن، اگر اول سال تحصیلی شد و شور و شوقی توی خودت دیدی، یعنی هنوزم بچه‌ای و بزرگ نشدی، تولد تو باید از درونت باشه، نه از جوگیریِ اول سالِ تحصیلی و این مسکّن موقتیِ مزخرف!


- خدا ایشالا یه دختر خوب نصیب ما بکنه، غلامیش رو میکنم، میگن تا آدم ازدواج نکنه آدم نمیشه.

+ تو اگر میخواستی آدم شی، همون موقع که میگفتی سربازی آدم رو مرد میکنه میشدی، بدبختیِ تو اینجاست که فکر میکنی این مناسبت‌های زندگیت تغییری توی رفتارت میده.


- خدایا ظهور آقا رو نزدیک کن، بلند بگو: إلهی آمین!

+ نه خواهشا بگید آقا تشریف نیارند، با این جماعت جوگیری که من می‌بینم آن چنان اتفاقی قرار نیست بیفته، مایی که ما باشیم بازم معصوم دستمون برسه می‌کشیمش، دو روز عکسشو توی گوشی‌هامون این ور اون ور می‌کنیم،شایدم گذاشتیم روی عکس پروفایل‌مون!بعد هم میشه مثل تمام پیشواهایی که تنها موندند.


- حول حالنا إلی أحسن الحال و اشکی میریزه و توی سررسید سالِ جدیدش برنامۀ روز اولش رو می‌نویسه.

+ زرششششک اخوی، زرشششک، آخر سال هم دوست دارم سر رسیدت رو ببینم.

***

یک قاب عکس قهوه‌ای چوبی گرفته توی دستش و خیره نگاش میکنه، توی عکس خودش نشسته با موهایی که تا روی گوش‌هاش اومده، دستی به کفِ کلۀ کچلش میکشه و بر میگرده به سمتِ رفیق پیرمردش، ولی اونم خواب رفته و صداش خُر و پفش کل فضا رو پر کرده. توی ذهنش پر شده از حسرت‌هایی که حافظه‌ش هنوز به یاد داره.

63 سال حسرت جمع شده توی بدن چروکیدۀ پیرمرد، از 15 سالگی حسرت داشت تا الآن ولی هیچ کاری برای تغییر و تبدیل به اون چیزی که می‌خواست نکرد.


این‌ سه، مطالبی است که در نشریۀ هفتگی‌مان نوشتم، اگر مشکلی دارد به نخوابیدنِ آن شبم و گیج بودنم ببخشایید:

«هیچ چیز تصادفی نیست»

در اتاقم نشسته بودم که یکی از بچه‌هایِ پی گیرِ نشریه زنگ زد:

-سلام آقای علوی، چی شد سوژه‌ها رو نفرستادید؟

- فکر کنم این هفته نمیشه که نشریه بزنیم.

- عه چرا؟

- چون اینترنت قطعه و به هیچ مطبوعاتی دسترسی ندارم، بقیه بچه‌هام هیچ کدوم وقتی اینترنت نباشه نمیتونند کاری کنند.

- نه بابا، اینترنت وصله، من الآن خودم دیجی کالا بودم، سایت‌های دیگه‌م رفتم.

- خلاصه که حالا اینترنت ما قطعه، کاریش هم نمیشه کرد.

- ولی بچه‌ها میتونند بنویسند.

- پس انگار باید این هفته نشریه بدون سرمقاله باشه. :)

گوشی را قطع کردم. نا امیدانه پوشۀ کلبۀ کرامت را باز کردم و یکی از جلسات آقای حسن عباسی را پخش کردم، سرعتش را گذاشتم روی 1.5 برابر و گوش کردم تا این که دستی از آسمان رسید و رزقش را مستقیم چسباند روی کاغذ خالیِ ما! جلسۀ 149 کلبۀ کرامت حدود 11 سال پیش در 30 آبان سال 87 برگزار شُد، اما استاد حسن عباسی در قاب تصویر ایستاد جلوی ما و در این وضعیت قحطی اینترنت، تحلیلی از وضع موجود ارائه داد.

این متن از حدود دقیقۀ 27 نوشته شده است: «خُب، چه اتفاقی این جا افتاده؟ ما در دو حوزه الآن دچار مشکل هستیم، یکی اولا در حوزۀ خودِ طراحی، در حوزه‌ای که اصلا «چیست» را باید تولید و ارائه کنیم، مشکل دوم در این است که این چیست را «چگونه» به مردم برسانیم؟ حالا اگر در زمان افلاطون بود و افلاطون می‌خواست [امروز طرحی را ارائه کند] ، شما می‌دانید که اولین استراتژیست در غرب افلاطون است، چون در اولِ کتاب‌های استراتژیک‌شان می نویسند جمهور افلاطون یک طرح استراتژیک است، پس افلاطون اولین استراتژیست از دید این‌ها است. اگر امروز افلاطون بود و می‌خواست[طرحش را ] بگوید. او چه کار می‌کرد؟ اولا طرحش را طور دیگری ارائه می‌کرد ثانیا نمی‌آمد یک دفعه چراغ خاموش طرحش را در جامعه اجرا کند، مثلا فرض کنید در جامعه قرار است سوخت بنزین را بیاییم کارتی کنیم، یک دفعه اعلام می‌کنیم که از 9 شب امشب قضایا این طوری است. بعد آن وقت رئیس پلیس می‌آید و بهش می‌گویند چرا نتوانستی جلوی این قضایا را بگیری و مردم بعضی پمپ بنزین‌ها را آتش زدند؟ می‌گوید خودِ من از تلویزیون شنیدم! خُب این شیوه‌ای که مثلا یک دولتی انتخاب می‌کند که در همه چیز چراغ خاموش جلو بیاید، [و اصلا] هیچ افکار عمومی را توجیه نمی‌کند، نخبگان جامعه را جمع نمی‌کند که توجیه‌شان کند، ]در چنین شرایطی [رئیس پلیس مملکت می‌آید در تلویزیون که فلانی یک آماده باشِ 30 درصدی 50 درصدی به پلیس‌هایت بده که قرار است از امشب برای این که مردم بنزین را نبرند در حوض خانه‌شان ذخیره کنند که خطرناک باشد و خانه‌شان آتش بگیرد، ما نظرمان خیر است و می‌خواهیم این اتفاق نیفتد. حداقل تو آماده باش، مثلا وزیر اطلاعات شما آماده باش، نیروی مقاومت بسیج آماده باشید که مردم نریزند و پمپ بنزین‌ها را آتش بزنند. بعد رئیس پلیس ممکلت بیاید در تلوزیون و ازش بپرسند که چرا نتوانستی جلوی آتش زدن چند پمپ بنزین را بگیری؟ چرا نتوانستی جلوی غارت کردن چند فروشگاه شهروند را بگیری؟ می‌گوید من خودم ساعت 9 شب از تلویزیون شنیدم. این چراغ خاموش رفتن نتیجۀ عادی و طبیعی‌اش این است که یک دولتی خیلی دارد می‌دود و زحمت می‌کشد اما به چشم مردم نمی‌آید، چون مردم توجیه نیستند.تشخیص و تصمیم به وقت خواص در وقت مقتضی اسلام را نجات داده و مسیر تاریخ را هم عوض کرده است. این اساس طرح ریزی استراتژیک در جامعۀ ماست، هر گاه ما در طرح استراتژیک‌مان به جای مردم اقدام کردیم، بر میگردد در صورت خودمان حتی اگر نظر خیر داشته باشیم، عین کاری که دولت فعلی می‌کند، دولت فعلی نظرش خیر است اما به جای مردم اقدام می‌کند، مشارکت مردم را نمیخواهد، خودش می‌خواهد اندازۀ 70 میلیون نفر بدود. این معنایش کابین 70 میلیون نفری نیست، کابین 70 میلیون نفری عین 70 میلیون نفر خودشان مشارکت میکنند، اما مردم در جریان طرح‌هایی که به نفعشان هست نیستند، مردم که هیچی نخبگان جامعه هم نمی‌دانند.»

در چنین شرایطی سوالاتی برایم پیش می‌آید:

1- آیا مسئولین دولتی خبر نداشتند که اعلام خبر گرانی بنزین چه تأثیری روی مردم خواهد داشت؟

2- اگر خبر داشتند، کما این که در گذشته هم تجربۀ چنین حوادثی داشته‌ایم، چرا یک شَبه، هزینۀ بنزین با رشد 3 برابری مثل شوکری که به صورت مردم می‌خورد، اعلام می‌شود؟

3- اگر خبر نداشتند آیا معنایی جز ناتوانی در مدیریت آن‌ها دارد؟و اگر خبر داشتند آیا خدایی ناکرده غرض و مرضی در کار بوده است؟

در هر صورت تمام افرادی که در این بی مدیریتی دست داشته‌اند، در خونِ کشته شدگان این اغتشاشات شریکند.  برگردیم به تیتر: «هیچ چیز تصادفی نیست» همان طور که مواجه شدن با این سخنرانی استاد حسن عباسی تصادفی نبود، رفتارهای مسئولین نیز اصلا تصادفی نیست، اگر این سرمقاله را قبول ندارید، امیدوارم همین روزها، محمد علی نجفی شما را پیدا کند و تصادفا به قتل غیر عمد برساند! 


«تحلیل نکردن شما مایۀ دلگرمی ماست»

راه دوری نرویم، خیلی از بچه‌های به ظاهر حزب اللهی آمدند و گفتند که حضرت آقا از گرانی حمایت کرده است! برویم و ما هم بیرون بریزیم و اصلا اغتشاشات را به دست بگیریم!

در این میان مهم است که در پیامی که حضرت آقا در درس خارجشان دادند دقت کنیم تا به کج فهمی نیفتیم. دولت فعلی که تمرکزش روی مذاکره بود و در این راه شکست خورد و هنوز یادمان نرفته مردم ایران که آقای رئیس جمهور که تکه میانداخت شما کاسبان تحریم هستید و اصلا مذاکره نمی‌دانید چیست! این روزها تمام توانش را به کار بسته که دست به خودکشیِ دولتی  بزند و حضرت آقا را مجبور کند که به اقدامی فرا قانونی دست بزند، اما رهبری با تمام توان ایستاده تا دولت را نگه دارد.

دولت با این کارش می‌خواهد جریان ی خودش را خلاص کند و توپ را در زمین رهبری بیندازد، اما رهبری سعی میکند در چارچوب قانونی بماند.

حضرت آقا نگفت این مردم اراذل و اوباش هستند، گفت آن کسی که دلش برای کشورش می‌سوزد دست به تخریب و آتش زدن نمی‌زند و این کار اشرار است، شمای خواننده خودت را بگذار جای معترضان، آیا وجدانت اجازه می‌دهد به بهانۀ اعتراض، پمپ بنزین آتش بزنی و بانک بسوزانی و فروشگاه جانبو و رفاه را غارت کُنی؟

حضرت آقا  نگفت من از گرانی حمایت میکنم، گفت من از تصمیم سران سه قوه حمایت می‌کنم و این یعنی حمایت از رأی مردم، سران قوه که اکثریت‌شان منتخب همین مردم هستند، مجلس و دولتی که خود این مردم اسمشان را در صندوق انداختند.

حضرت آقا گفت من کارشناس نیستم اما از نظر کارشناسی حمایت می‌کنم. مثلا یکی همین نظر کارشناسی که در ستون پایین نوشته‌ایم. نفس این عمل از نظر اقتصادی درست است اما روش انجام طرح به قطع و یقین غلط بوده است.

اگر هنوز هم به رهبری این سید شک دارید نگاهی به کتاب 40 تدبیر یا تدبیرهای رهبری بیندازید.  به بعضی‌ها هم باید گفت بزرگوار می‌شود شما مسلمون نباشی، می‌شود ولایی نباشی، می‌شود اصلا نباشی؟!


«نگاه کارشناسانه به افزایش قیمت بنزین»
افزایش قیمت بنزین در ظاهر کار غلطی است اما اگر درست تحلیل شود جوانب قضیه مشخص می‌شود. افزایش قیمت بنزین در تحلیل اقتصادی مشکلی ندارد، اما اشتباهش همان طور که در سرمقاله اشاره شُد فشار مضاعف و دفعی آن بود که بر سر جامعه آورد. باید افزایش قیمت آرام آرام و با هماهنگ کردن افکار جمعی انجام می‌شد. دولت سالیانه باید حقوق کارمندان خودش را 20 درصد افزایش بدهد و از این طرف هم نمی‌تواند قیمت‌ها را برای کسری بودجه‌اش افزایش بدهد. در کشورهای دیگر بهترین روش برای تأمین بودجه قوانین مالیاتی است که در کشور ما اجرا نمی‌شود. افرادی هستند که نمی‌شود از آن‌ها مالیات گرفت، مثلا تاجرانی که مالیات نمی‌دهند و یا پزشکانی که زیر بار استفاده از کارتخوان نمی‌روند و طلافروشانی که فرار مالیاتی دارند. به طور کل وضعیت مالیات در کشور ما فشل است. در این شرایط افزایش قیمت بنزین مثل یک مالیات تصاعدی است و به نفع قشر مستضعف است، چرا که ماشین‌های گران‌تر مصرف بنزین بیشتری دارند و طبق تقسیم بندی دهک‌های جامعه، قشر مرفه بنزین بیشتری نسبت به قشر پایین‌تر مصرف می‌کنند. از آن طرف هم یارانه‌ای مقرر شده تا به افراد مستضعف داده شود. اما این طرح خالی از اشکال نیست اولا چرا این یارانه در ابتدا داده نمی‌شود؟ دوما چرا مسألۀ افزایش قیمت بنزین دفعی و بدون توجیه افکار عمومی صورت می‌گیرد؟ سوما تاکسی داران و افرادی که مثلا با وانت حمل و نقل می‌کنند دچار مشکل می‌شوند. البته باید اشاره کرده که در اصل تاکسی وسیله‌ای تشریفاتی است و باید حمل و نقل عمومی به وسیلۀ مترو و اتوبوس و از این دست موارد باشد، اما در همین قم همین جناب نویسنده که متنش را می‌خوانید برای رسیدن به مدرسه باید یک ساعت در اتوبوس می‌نشست تا به مقصدش برسد و چه روان‌ها که در همین مسیر گسیختند! رئیس کل بانک مرکزی اعلام کرد که نهایتا اجناس 4 درصد افزایش قیمت خواهند داشت و این دربارۀ بنزین منطقی است، چرا که اولا قیمت اجناس با قیمت گازوئیل رابطۀ مستقیم دارند و دوما بسیاری از اجناس به دلیل رکود امکان افزایش قیمت ندارند چون اصلا تقاضایی وجود ندارد و خدمات دهنده مجبور است به همان قیمت حداقلی بفروشد. قیمت‌های کالای یک جامعه باید به سمت واقعی شدن برود و اگر این اتفاق نیفتد مشکل قاچاق رخ می‌دهد، در حال حاضر چون قیمت بنزین در ایران نسبت به کشورهای اطراف ارزان‌تر است، مقادیر بسیار زیادی به خارج از کشور قاچاق می‌شود.

با افتخار تنها وبلاگی هستم که تمام کتاب‌خانه‌های جهان نامش را نوشته و مردم را توصیه به رعایت کردنش کرده‌اند. این چند ماه هر کتابخانه‌ای می‌رفتم همه به من گفته‌اند که لطفا سکوت را رعایت فرمایید.

و اما رعایت کردن سکوت فقط ساکت بودن نیست، همین الآن اگر یک نگاهی به پست‌های وبلاگمان بیندازیم می‌توانیم یک ارزیابی کلی از خودمان به دست بیاوریم که چه قدر از پست‌هایی که نوشتیم سکوت کردنش به نوشتنش می‌ارزید یا نمی‌ارزید.

سکوت را رعایت کردن برای من یک معنای دیگری داشت، هر وقت که این جمله را در کتابخانه می‌دیدم این سؤال را از خودم می‌پرسیدم: آیا آن مبانی و شخصیتی که در وبلاگ برای خودت ساختی آیا همان هستی؟ بعد خودم را به رعایت سکوت دعوت می‌کردم.

آیا بیدار هستی یا فقط لاف بیداری زده‌ای؟

آیا به حسرت‌هایت خاتمه داده‌ای یا تمام شخصیت‌های حسرت‌گاه تاریخ هنوز در تو نفس می‌کشند؟

آیا جلوی چشمانت را گرفتی تا بتوانی جواب چشم‌هایش را بدهی؟

آیا توانستی یک بحث عقلانی بی‌طرفانه داشته باشی یا هر کس انتقادی کرد با تراکتور از رویش رد شدی؟

آیا اُمّل بودی یا فقط داد زدی طلبۀ اُمُّلی نیستی؟

و هزار آیا‌های دیگری که قابل پرسیدن است. بعد به خودم می‌گفتم اگر جواب درست را دادی که هیچی و سکوت را رعایت کرده‌ای و الا همان بهتر که واقعا سکوت می‌کردی و این لاف مجازی را با دو کلیک به مرحلۀ  می‎‌رساندی.


این هفته با مطالعۀ 5 کتاب شروع شُد و با افسردگی پایان یافت. تک تک روزها را محاسبه می‌کردم تا این که به روزی رسیدم که ریاضیات از کار افتادند، اعداد در فضا گم شدند و شُش‌‌ها از پر و خالی شدن ایستادند.

در عشق مثلثی با خودم گرفتار شدم، یک طرف عقل بود و طرف مقابل هم نفس، هر دو "من" را می‌خواستیم. گاهی فریاد زدم و عصبانی شُدم، این جا "من" خودش را در آغوش نفس انداخت، یک بار با افتخار پای برگه نوشتم: اتمام خلاصۀ کتاب علل گرایش به «مادی‌گرایی» 19 آذر 1398 و مَن گونۀ عقل را بوسید.

ولی یک بار عقل گفت من دیگر نمی‌توانم، نفس هم بعد از این که فیلتر سیگارش را زیر پایش له کرد کنار کشید، این جا بود که مَن بلند شد و تنها رفت توی اتاقش و گریه کرد. ولی سنگ صبوری از پشت در آمد و تکیه‌گاهش شُد. یک مثلث صورتی کنار این زاویۀ شکسته نشست و مربعی شُد بر شکستگی‌های کج و معوج قلبش.

از این تکیه‌‌گاه‌ها پیدا کنید، وقتی که نه عقل جواب می‌دهد و نه نفس، نَفَس می‌کشد، زوایایی عاشقانه را در زندگی داشته باشید که زاویه‌های کند و تند شده‌تان را قائم کند و شما را از جایتان بلند.


اگر ریگی و شریعتی و رجوی جذابیت نداشتند که باید فاتحۀ طرفدارانشان را می‌خواندیم، بی شک اگر خواستم فیلمی بسازم که در آن معاویه(لعنت الله علیه) هم باشد، شخصیتی جذاب و پر ابهت برایش طراحی می‌کنم. معاویه با همۀ بدی‌اش آن قدر هوش و ذکاوت دارد که علیه امام معصوم زمان که بر حق است و حق با او قدم بر می‌دارد بجنگد و آخر هم با حیله‌ای نتیجه را عوض کند.

آفرین به نرگس آبیار، اگر فیلم شبی که ماه کامل شد برندۀ سیمرغ نمی‌شد، جا داشت داوران جشنواره را گرفت و زیر فرش قرمز پهن‌شان کرد. از نظر فُرم این که فیلم‌نامه‌ای با کمک زبان محلی بلوچی نوشته شود و بعد در بنگلادش و پاکستان فیلم‌برداری شود خیلی زحمت دارد.

عبدالمالک ریگی در این فیلم یک شخصیت کاریزماتیک و مستحکم است که می‌تواند الگویی برای طلبه‌های ما باشد.(شوخی شایدم جدی) ریگی در واقعیت هم همین طور است، اگر به فیلمی که خود گروهک در عملیات تاسوگی گرفتند مراجعه کنید می‌بینید که ریگی آن جا نشسته و چه قدر از ارزش شهادت و عزتمندی شهید حرف می‌زند. چه قدر از کار برای خدا و اهمیت جهاد سخن می‌گوید.

فیلم بیش از حد به مسئلۀ دراماتیک بین فائزه و عبدالحمید پرداخته بود، ولی احساسات نه به خوبی نگارش یافته بود که من آن را مدیون نویسندۀ زن آن می‌دانم، کمتر مردی پیدا می‌شود که بتواند واقعا یک زن و احساساتش را به تصویر بکشد.

بعد از این فیلم بود که تصمیم گرفتم کمی جدیت بیشتری در زندگی‌ام وارد کنم و مثل ریگی برای هر حرفی که می‌زنم سند قرآنی داشته باشم :). مثل عبدالمالک باشید، مثل معاویه باشید، مثل رجوی باشید، جبهۀ انقلاب شخصیت‌های جذاب و مستحکم و جدی می‌خواهد.


کینه ندارم و پیشم نمی‌ماند. ولی اتفاقات بد را خوب به خاطر می‌سپارم. 7 اسفند، ساعت 13 دقیقۀ بامداد از وبلاگ نویسی که خیلی به نوشته‌ها و قلمش علاقه داشتم خواهشی کردم:

هر چه تمنا کردم چیزی نگفت. می‌گفت حالش را ندارم، صلاحتیش را ندارم. هر چه بود من که نیتّش را نمی‌دانم، ولی خوب می‌دانم اگر من جای او بودم حتما چند راهنمایی کوچک هم شده می‌کردم.

بُگذریم و بگذاریم به آخر قصه برسیم. الغرض این تابستان چند دوره نویسندگی آنلاین آموزش دادم. وحشیانه نوشتم و کم و بیش از خودم راضی هستم. حالا هم یک نشریۀ فسقلی داریم که به شمارۀ پنجمش رسیده اما شما خودتان بهتر می‌دانید که بسیج به باتوم و شوکر بیش از قلم و کاغذ علاقه دارد.

می‌خواستیم برای هر کدام از بچه‌های نشریه یک کتاب بگیریم، ولی قیمت که کردیم، دیدیم پول یکی هم نداریم. با یکی از رفقا به کتابخانۀ آیت الله مرعشی رفتیم و از تنها نسخه‌اش خلاصه برداری کردیم و با چند خلاصۀ دیگر ترکیبش کردیم و شد جزوۀ نویسندگی که تا الآن حدود 40 صفحه‌اش تکمیل شده.

گفتیم کتاب که نخریدیم، حداقل این‌ها را به بچه‌های انقلابی بدهیم تا وقت ویراستاری متن‌هایشان مجبور نباشم یک بار کامل بازنویسی‌ کنیم.

به رفقا حتما پیشنهاد می‌کنم که جزوه را بخوانید. قیمتی که برایش قرار داده‌ایم 10 ت است که اگر وسعش را نداشتند رایگان هدیه می‌دهیم. هزینه‌ای هم که جمع می‌شود خرج کار چاپ نشریه و دوباره آموزش نویسندگی می‌شود.

امروز مرتضی گفت دیگر با همان پرینتر خراب بسیج که وقت چاپ دو خط عمودی روی کاغذها می‌اندازد هم نمی‌شود چاپش کرد، چه برسد به ده تا رنگی.

تمایل داشتید، اعلام کنید تا کامل که شد برایتان بفرستم.

مباحث فعلی جزوه این‌هاست:

1- توصیه‌های حاجیتون

2- خلاصۀ کتاب بهتر بنویسیم، رضا بابایی

3- خلاصۀ کتاب راه داستان کاترین جونز

4- نکاتی از کتاب هنر داستان نویسی، پارس ریویو

5- نکاتی از کتاب هنر نویسندگی خلاق، ایزابل زیگلر

اگر بعد از گرفتن جزوه رضایت نداشتید، هزینه را بر می‌گردانیم :)


«چهار روز است احساس می‌کنم که گویی به کار سخت و رنج آوری مشغولم. سخت‌تر و تلخ‌تر از هر کاری، استراحت ندارد، شبانه روزی است! یک دقیقه هم مهلت نمی‌دهد، بی‌طاقتم کرده است. در عمرم از هیچ کاری این چنین کوفته نشده‌ام، این چنین به فغانم نیاورده است. اصلاً هیچ وقت نمی‌دانستم احساس نکرده بودم که "ننوشتن" هم کاری است و حالا می‌فهمم که چه کار طاقت فرسایی است. سه چهار روز است که مدام بدون لحظه‌ای بیکاری، دقیقه‌ای استراحت، دارم نمی‌نویسم امشب دیگر به زانو در آمدم. گفتم چند صفحه‌ای استراحت کنم، چند سطری نفس بکشم و حالم که کمی بهتر شد باز بروم سر ننوشتن.»


من همیشه عادت دارم اسم‌های عجیب و غریب روی خانواده‌ام بگذارم. پریشب به همسرم گفتم مراد و به پسرم گفتم مَلِک! تا این را گفتم خانم پرید و گفت: عه ملک اسم پدر بزرگمه!
گفتم: خدا بیامرزتش، حتما دلیلی داشته که اسمش اومده، بزار یک فاتحه براش بخونیم. فاتحه رو خوندیم و گذشت تا امروز که خانمم پیام داد: یکی از بستگان گفته دنبال نماز و روزۀ استیجاریه، دنبال قیمتش بگرد که چقدره.
قیمت را پیدا کردیم و گفتم برای زنده‌ها که نمی‌شود نماز و روزۀ استیجاری خواند. بعد کاشف به عمل آمد که این نماز و روزۀ استیجاری برای مرحوم ملک است.
خدا برای ما تقوا نداشته‌ها هم مِن حیثُ لا یَحتَسِب روزی‌اش را می‌رساند، فکر کن با تقواهایش چه حال و هوایی دارند.
استادِ عشق یک هفته پیش می‌گفت یکی از علما همیشه وقتی در کاری گیر می‌کرد هزینه‌ای را نذر امواتی می‌کرد که ورثه ندارند و بی کَس‌اند. خیلی سریع کارش راه می‌افتاد و حاجتش را می‌گرفت.
تا خدا هست، هیچ کسی بی کَس نیست.

فعالیت آکادمیک غربی‌ها خیلی بیشتر از ماست. فلسفه اسلامی چه قدر دارد رویش کار می‌شود؟ شاید در همین قم فقط. فلسفه اسلامی به کار دنیا نیامده است.

فلسفه ریشه مابقی علوم انسانی می‌شود. نمی‌شود به طور مطلق گفت فایده فلسفه چیست.

ایستایی فلسفه اسلامی به این خاطر است که ملاصدرا نیامد و صرفا کتاب‌های مشاء و سهروردی را دیده باشد. مثلا فلوطین هم دیده است. متاثر از نو افلاطونیان است.

مشکل عمده فیلسوفان ما این است که نتوانستند با زبان اصلی فلسفه روز ارتباط برقرار کنند.

ملاصدرا فلوطین را پیدا کرد و یک نوآوری را رقم زد. مشکل الان فلسفه اسلامی ما همین است. فلسفه را در هر جای دنیا بگوییم فلسفه است. فلسفه اسلامی خودش را منحصر کرده در چیزی که خودش داشته در حالی که ریشه‌اش به ارسطو بر می‌گردد.

شهید مطهری اگر هگل می‌خواند می‌رفت ترجمه‌های هگل را می‌خواند نمی‌رفت خود کتاب هگل به زبان آلمانی را بخواند. این‌جا ارزش زبان فهمیده می‌شود. 

علامه طباطبایی وقتی از لندن بر می‌گردد به عده‌ای می‌گوید بروید و فلسفه علم بخوانید.

ما از فلسفه جهانی جدا افتاده‌ایم و زبان فلسفه را نمی‌دانیم. که الان زبان فلسفه انگلیسی است.

بعد از شکاف زبانی فلسفه اسلامی خودش را رقیب آن‌ها ندید. در فلسفه تحلیلی متافیزیک تحلیلی داریم که بحث از حرکت و زمان و مکان می‌کند.

متافیزیک ما برگرفته از ارسطو و صدرا و ابن سینا است. راه برون رفت از این وضعیت نوشتن فلسفه به زبان‌مشترک است تا بتوانیم مخاطب فلسفی یکدیگر باشیم. 

نرفتیم و حرف جدید بزنیم و ببینیم، در همان رابطه نفس و بدن ابن سینا مانده‌ایم. در حالی که کل عمر خودمان را بگذاریم نمی‌توانیم آثار فلسفه ذهن را بخوانیم. 

هی فارسی می‌نویسیم و تکرار می‌کنیم و چند متفکر آن طرفی هم نمی‌توانند بفهمد.

یک انگلیسی گفته بود فلسفه مشا را خودخوان فهمیده و آمد پیش آقای یزدان پناه تا ببیند فهمیده یا نه. حاصل دو ساعت بحث این بود که طرف خیس عرق شد و فهمید اصلا چیزی از فلسفه مشا نفهمیده.

این همه درگیری سر فلسفه اسلامی در قم است، حتی به فارسی ساده هم ‌نمی‌توانند توضیح دهند که چند نفر بفهمند و هم قطار شوند، فقط یاد گرفته‌اند متن عربی را بخوانند و معنا کنند.

در غرب یک نظریه خیلی عمر نمی‌کند و نهایتا طی یک‌ ماه می‌رود روی هوا اما ما دایم نشسته‌ایم و با چیزهایی که داریم ور می‌رویم و جرئت نوآوری نداریم.

آقای دکتر نصر سعی کرد بخشی از فلسفه صدرایی را به زبان انگلیسی منتشر کند. یک نقد ۳۰ صفحه‌ای به ترجمه کتاب آقای نصر نوشتم و در اسراء چاپ می‌شود.

آقای نصر که یک زبان انگلیسی‌دان حرفه‌ای است باز هم در این سطح دچار مشکل است.

باید موضوع به موضوع درباره مطالب فلسفی بنویسیم طوری که همه بفهمند. برای در جا نزدن باید خواننده‌‌مان زیاد شود و افراد زیادی روی آن کار کنند.

ما الآن نمی‌توانیم‌ به زبان بین المللی ایده‌های هر چند بکری را در بیاوریم و منتقل کنیم.

شما نگاه کنید کندی، ابن رشد و ابن سینا آمدند رساله ارسطو را شرح دادند، در حالی که به زبان‌ یونانی بود و وقتی به عربی ترجمه شد چنین اتفاقی افتاد و فلسفه اسلامی آغاز شد.

سعی نکردیم فلسفه اسلامی را انتقادی‌تر ببینیم و فکر‌کردیم معاذالله داریم متن مقدس می‌خوانیم.

کانت در قرن ۱۸ ظهور می‌کند ولی انتقادهای بسیاری به آن شده، چه بسا متفکری از صدرا بیرون بیاید که یک نو صدرایی باشد یا مکتب جدیدی درست کند.

در مقابل ما فلسفه‌ای وجود دارد که با بودجه‌های عظیم و دانشگاه‌های بزرگ ایستاده در حالی که علوم انسانی ما مهجور است.

حکمت خسروانی به فلسفه اشراق و فلسفه ابن سینا به مشاء و صدرایی به نو افلاطونی شبیه است.

علامه طباطبایی اگر منحصر می‌شد در فلسفه شاید نوآوری‌های بیشتری می‌داشت.

+استاد مهدوی


ان شاء الله بخشی از ماهنامه نویسندگی را رایگان در اختیارتان می‌گذاریم:

"نکاتی از کتاب هنر داستان نویسی، ترجمه حسن کامشاد" 
۱.ویلیام فاکنر: هنرمند دستبرد می‌زند، عاریه می‌گیرد، گدایی می‌کند و از هر کسی می‌گیرد که کار انجام شود.
۲. توماس‌مان و ژان پل سارتر روی صفحه شطرنجی می‌نوشتند. [غرض این که صرفا تقلید عادت یک نویسنده کسی را نویسنده نمی‌کند]
۳.گراهام گرین در پاسخ به این سوال که از چی کسی تاثیر گرفته‌اید؟ : به نظر من هیچ کس آشکارا از دیگر نویسندگان تاثیر نمی‌گیرد.
۴.جیمز تربر: نویسنده نباید خیلی بداند که به کجا می‌رود، اگر بداند گرفتار برنامه‌ریزی پیرمردها می‌شود.
۵.جیمز تربر: در سکوی ۶ را تا ۱۵ بار سر تا پا بازنویسی کردم، کار اصلی من در بازنویسی است. مطالب اولیه من را انگار یک کلفت خانه نوشته است و همسرم به آن می‌خندید. [اهمیت بازنویسی و ویرایش]
۶.الیوت پال: باید نوشته را همان‌طور که از ماشین چاپ بیرون آمده گذاشت. او(یکی از نویسندگان پر کار) سه رمان بیرون می‌داد در حالی که هر کدام فقط در ۳ هفته نوشته شده بودند. یک بار یک رمان ازش یده شده بود که نشست و دوباره آن را نوشت. هاکلبری فین و ابدیت دو رمان بزرگ آمریکایی هستند.
۷. مارک‌تواین، فرانک هریس و ناتانیل هورتون بهترین نویسندگان آمریکایی هستند.
۹.جیمز تربر: من این حرف را قبول ندارم که می‌گویند تا نویسنده اثر عظیمی ارائه نکند نویسنده نمی‌شود اگر به او(یکی از نویسندگان بزرگ) می‌گفتید که نویسنده هستم دنبال کتاب‌های قطورتان می‌گشت. ولف، فاکنر، پسوس همینگوِی و اشتاین بک بهترین نویسندگان آمریکایی هستند.
۱۰.طنز نویس باید به مطالب پیش پا افتاده دل ببندد، هرچیز ناچیزی را که در خانواده اتفاق می‌افتد در ذهنش ثبت کند.
۱۱.نویسنده‌های آمریکایی دائم به فکر و وسواس هستند که دیگر نتوانند بنویسند.
۱۲.چار دیکنز هنگام نوشتن شوخی‌های خودش خنده‌اش می‌گرفت و هنگام مرگ شخصیت‌هایش اشک می‌ریخت و صفحه را خیس می‌کرد.
۱۳. یکی از نویسندگان بزرگ می‌گفت خیلی زیاد می‌خوانم، هرچه به دستم بیاید می‌خوانم، هر هفته به طور متوسط ۵ کتاب مطالعه می‌کنم. یک رمان با درازای معمول دو ساعت طول می‌کشد.
۱۴. ارنست همینگوی: باید در برابر انتقادات پوست کلفت بود، بعد از انتشار کتاب نمی‌خواهم کسی انتقاد کند و فقط می‌خواهم تحسین بشنوم. هرگز با جواب دادن به  منتقدان خود را کوچک نکنید. ایستاده تایپ می‌کنم. اگر بتوانیم مدرس نویسندگی هم باشیم خوب است ولی من نیستم. برای نوشتن نیاز به تنهایی دارم. اگر در کار شارحان و منتقدین دخالت نکنیم خیلی بهتر است. دوست ندارم که اثر خودم را توضیح بدهم. صفحه آخر کتاب وداع با اسلحه را ۳۹ بار بازنویسی کردم. برای اسم انتخاب کردن کتاب، اسامی متعددی می‌نویسم و دونه دونه کم می‌کنم و به عنوان می‌رسم. نویسنده آگاهانه باید به مشاهده بپردازد و ببیند که کجا می‌تواند تجربیاتش را به کار بگیرد. می‌توانستم پیرمرد و دریا را هزار صفحه بکنم و تک تک شخصیت‌های دهکده را توضیح دهم اما تنها چیزی که نیاز داشتم یک پیرمرد خوب و یک پسر خوب بود.
پی‌نوشت: این بخش نقش انگیزشی دارد اما در بخش بهتر بنویسیم کاملا به جزئیات کاربردی پرداخته شده.

توی ایتا یا تلگرام یا همین جا پیام بدهید تا لینک ۴ قسمت آماده شده را بفرستم و مشغول شوید.

اکانت ایتا و تلگرام @javad_alawi

قرار شد که هر ماه به عنوان ماهنامه خلاصه چندین کتاب نویسندگی را بنویسم. این جزوه نویسندگی آذر ماه است که شامل مباحث زیر می‌شود:

۱.مقدمه کوتاهی از من (۳ صفحه)

۲.خلاصه کتاب بهتر بنویسیم (۲۹ صفحه)

۳. نکاتی از کتاب هنر داستا‌ن‌نویسی(۱ صفحه)

۴.نکاتی از کتاب هنر نویسندگی خلاق(۳ صفحه)

۵. خلاصه کتاب راه داستان(احتمالا ۱۵ صفحه، تا پس فردا آماده می‌شود)

اگر یک درصد هم علاقه‌مند هستید برایتان می‌فرستم، تنها چیزی که مهم است شوق شماست، هزینه را خدا پرداخته و همیشه می‌پردازد. شما بخوانید اگر نداشتید که نوش جان و اگر هم الآن نداشتید تا آخر عمر وقت دارید و اگر هم نمی‌خواستید بدهید چه کارتان کنم؟ :) فقط خوب بخوانیدش.

اگر سوالی داشتید در خدمتیم :)


از خواب می‌پرم. هوا روشن است. لا اله الله، انگار دوباره خواب مانده‌ام. معمولا از روشنی و تاریکی هوا تشخیص می‌دهم که ساعت چند است.

دستانم را طوری که بخواهم دایره بزرگی بکشم روی تشک می‌کشم تا گوشی‌ام را پیدا کنم. یکی پیدا می‌کنم ولی مشکی است. می‌گذارمش سمت راست بالشت و دوباره سرچ را شروع می‌کنم.

دستم به گوشی دیگری می‌خورد. سفید است، برای خودم است. دکمه یک قلوی سمت راست را می‌زنم. سه عدد بزرگ وسط صفحه پیدا می‌شوند که انگار تیغی هستند که به قلبم فرو می‌روند. سه عدد از چپ به راست عدد ۷ و ۳ و ۶ هستند.

با تمام سردی سرم و خنگی موجودم حساب می‌کنم اگر ۲۰ دقیقه تا مدرسه راه باشد می‌توانم استاد را گیر بیاورم و به پایش بیفتم و ننه من غریبم بازی در بیاورم تا غیبتم را به تاخیر تبدیل کند.

۲۰ به علاوه ۳۶ می‌شود ۵۶. نه فایده‌ای ندارد. عملیات در ذهنم شکست می‌خورد. اصلا یادم نیست کی و چه طور روی تشک خوابیده‌ام. شاید مثل دوران کودکی روی موتور خواب رفته‌ام و پدرم من را آورده و آرام روی تشک گذاشته و رفته.

به حافظه‌ام فشار می‌آورم، اگر دیدنی بود چند تا لگد هم بهش می‌زدم. دنبال این می‌گردم کجا بودم و باز چه خورده‌ام که خنگی به سرم زده.

یادم می‌آید دیشب بادمجون و کشک را لای نان باگت گذاشته‌ام و بلعیده‌ام. بعد تازه آن کشک را پای آش هم مهمان کرده‌ام و آش کشکی هم خورده‌ام.

هر چه هست از گور کشک است. بلند می‌شوم و دنبال یک چیز گرم می‌گردم تا نجاتم دهد. اول چیزی که به ذهنم می‌آید عسل است ولی خیلی وقت است که تمام شده، شبیه پول‌های توی جیبم از زندگی‌ام غیب شدند.

یک مشت مویز بر می‌دارم. باید طبق روایت بیست و یکی باشد. استحباب را بی‌خیال می‌شوم، وضعیت‌ اورژانسی است، دو مشت دیگر هم لازم است.

سعی می‌کنم دیشب را به یاد بیاورم. دم بخاری خوابیده بودم. یک دفعه همسر آمده بود و با آرنج ‌روی پهلویم گذاشته بود. من هم از خواب پریده بودم و پرخاش کرده بودم مگر نمی‌بینی خوابم؟

او هم گفته بود: من دیدم گوشی دستت است از کجا بدانم. گوشی را نگاه کردم، هنوز دستم بود و روشن. داشتم آموزش داستان نویسی می‌خواندم که خواب رفته بودم. او هم چون صورتم را نمی‌دیده خیال کرده که بیدارم.

مویز‌ها را دونه دونه بالا می‌اندازم و چایی ساز را روشن می‌کنم. چایی ساز را خاموش می‌کنم و آب توی کتری را نگاه می‌کنم. اندازه یک لیوان دارد یا نه؟

فکری در سرم مثل بادکنکی می‌ترکد. زِکی، امروز جمعه است. با خودم می‌گویم باز خدا فاز شوخی با ما برداشته، از ان شوخی‌های دوست داشتنی.

یکی نیست بگوید مرتیکه تو دیشب همه جایت کشک مالیده بودی حالا خدا شد کمدین شوی تو؟

خیالم راحت می‌شود، می‌روم توی اتاقم می‌نشینم. گوشی را به شارژ می‌زنم. سرم را خم می‌کنم طوری که به زودی آرتروز و دیسک گردن بگیرم، تایپ می‌کنم:

از خواب می‌پرم، هوا روشن است. لا اله الا الله.


شاید شنیده باشید که ابن سینای فیلسوف با ابوسعید ابوالخیر عارف ملاقاتی داشت و در این ملاقات که سه روز طول کشید مکالماتی رخ داد. پس از تمام شدن بحث از بوعلی می‌پرسند چه شد؟ جواب می‌دهد هر چه ما می‌دانستیم او می‌دید. از ابو الخیر هم پرسیدند چطور بود؟ پاسخ داد: هر جا ما رفتیم این کور هم با ما آمد.

امروز کتابی به دستم رسید در همین رابطه. تجربه NDE که اگر در ویکی پدیا سرچ کنید زور می‌زند آن را عملکرد مغز نشان دهد، اتفاقات پس از مرگ انسان‌ها را روایت می‌کند. اتفاقات عجیب افرادی از کالبد مادی جدا می‌شوند و بدون مکان و زمان عالم‌پس از‌ مرگ را تجربه می‌کنند.

کتاب ۳ دقیقه در قیامت از انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح تجربه پس از مرگ سیدی است که اسمش را فاش نکرده. این کتاب به مراتب تاثیر گذارتر از سیاحت غرب مرحوم‌ قوچانی است. چون چیزهایی است که به حقیقت دیده، نه داستانی بر اساس روایات.

پیشنهاد می‌کنم حتما تهیه کنید و مطالعه کنید تا کمی مثل ابوسعید ابوالخیر از کوری موجود جدا شویم و حقایق هستی را ببینیم. کتاب درباره آقایی است که در چشمش عارضه‌ای پیش می‌آید و نیاز به جراحی پیدا می‌کند، در حین جراحی چشم تمام می‌کند و روح از جسمش خارج می‌شود، عزرائیل را می‌بیند و جسم خودش را تماشا می‌کند. پای نامه اعمالش می‌زود و ریزترین جزئیات کارهایش را مشاهده می‌کند.

کتاب به شدت تکان دهنده است و در عصر شکاکیت، نوری از یقین را بر قلبتان می‌تاباند. در این کتاب ارزش طاعت و حرمت معصیت را درک می‌کنید. شاید بعد از آن تغییری بنیادی در زندگی‌تان دادید و از این رو به آن رو شدید.

جواب سوال آیا این اتفاقات عملکرد مغز است در مقدمه کتاب آمده و گفته شده NDE در حالی برای افراد رخ می‌دهد که کاملا سلول‌های عصبی‌شان از کار افتاده‌ است.

راوی این کتاب هر چه ما از جبر و اختیار و تاثیر صدقه و اخلاص می‌دانستیم را دیده و آینه‌ای شده تا ما هم‌چیزهایی سر در بیاوریم. قیمت این‌ کتاب فقط ۹۵۰۰ تومان است.


رئیس‌‌جمهور حول و حوش ساعت نه و نیم-ده در کاخ سعدآباد که نزدیک خانه‌اش است، پیدایش می‌شود. امروز کمی خسته است. نیاز دارد کمی استراحت کند. به کنار دریای خزر می‌رود و قدم می‌زند، در حالی که تهران یک هفته به علت آلودگی هوا تعطیل است. آقایی دارد آن بغل چرت می‌زند، انگار نعمتی وزیر سابق صنعت و معدن است. یک نفر دیگر دارد داد می‌زند و میکروفون خبرنگار را گرفته و می‌خواهد زمین بزند، عباس ی است که پرخاش می‌کند:«شما حرفه‌ای نیستید و از خبرنگاری سر در نمی‌آورید».

وارد حمام می شود و با ۵ گلوله همسرش را به قتل غیر عمد می‌رساند، نیاز به معرفی نیست، این یکی را همه می‌شناسیمش. در آذربایجان شرقی زله آمده، ولی رئیس جمهور به یزد می رود، از انصاف نگذریم، تا بیست روز بعد خودش را به آذربایجان شرقی می‌رساند. در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی استاد رحیم پور به طرح بنزین انتقاد می‌کند می‌پرد و می‌گوید:"خفه شو" و بیرون می‌رود. نماینده مجلسی به دانشجویی می‌گوید: قرص ضد بارداری هم برای شما دارم. این را هم شاید همه نشناسند، همان علی مطهری خودمان است. چند نفر با فحاشی و عربده کشی از ماشین پایین می‌آیند و پلیسی را می‌زنند و دماغش را می‌شکنند. یادتان که نرفته، حمدالله کریمی، نماینده اصلاح طلب را می‌گویم. قرار است جمعه اینترنت را قطع کند، ولی دو روز دیرتر، وقتی تمام بانک‌ها را آتش زدند، این‌کار را می‌کند. طرح شبکه ملی اطلاعات را هم، هنوز که هنوز است ارائه نداده. انصافا دو بار است درباره‌اش سر مقاله می‌نویسم و می‌دانید کی را می‌گویم. چرت زدن، دمدمی مزاج بودن، نیاز به استراحت و مسافرت و خستگی همگی از نشانه‌های پیری هستند. این موارد نشان می‌دهد، بحران سالمندی واقعی نه در دل جامعه که در بین مسئولین رخ داده است. در میان چنین بلبشویی نیاز به رئیس جمهوری داریم که روی کیک تولدش شمع ۷۱ نگذارد، نه که شمع کمتری بگذارد، نه، اصلا می‌خواهیم رئیس‌جمهورمان آن قدر مشغول باشد که عکس کیک تولد نداشته باشد، اما در عمل، وی در توچال با لباس ورزشی خاکستری مشاهده می‌شود و نیار به سفر غیر رسمی کیش دارد. حتی صدای ناطق نوری هم در آمد که: «آقای کمی زودتر سرکار برو! من که مدیر یک مدرسه علمیه هستم ساعت ۶:۳۰ می‌روم». باید کاری کرد، حرکتی زد و شمعی روشن کرد. باید افرادی مسئول شوند که اگر جوان هستند تنبل نباشند و دماغ نشکنند و اگر پیر هستند، مثل حضرت آقا کار کنند که می‌گوید:«من کارم را ساعت ۵ صبح شروع می‌کنم». اگر پیر هستند، باشند، ولی آن قدر دمدمی مزاج نباشند که به منتقدان ‌بگویند:«برید به جهنم». تنها راه علاج وضع موجود، خرده گیری از این مسئول و آن مسئول نیست. تنها راه، حذف کامل این تن رنجور خسته و جایگزینی آن با مشت گره کرده سرخ جوانان انقلابی است.

انتخابات مجلس نزدیک است. تکه کاغذی که در صندوق می‌اندازیم، قدرت بسیار زیادی دارد، دیگر باید یاد گرفته باشیم  که هر اسم اشتباهی را تَکرار نکنیم. مادامی که تَکرار کنیم، بدبختی‌ها هم دائم رفرش می‌شوند.


از چه فیلم‌هایی واقعا لذت برده‌اید؟ چه فیلمی را بهترین فیلم عمرتان می‌دانید؟ این فیلم چه خصوصیتی داشته که برای شما رتبه بهترین فیلم را کسب کرده است؟

خوب که نگاه می‌کنیم بهترین فیلم‌های عمرمان فیلم‌هایی هستند که ما را در جای خودمان میخکوب کرده‌اند. فیلم‌هایی که به ما اجازه نداده‌اند از پای فیلم بلند شویم یا ذهن‌مان جای دیگری برود. فیلمی بهترین فیلم است که واقعا آن را باور کنیم و بتواند آن قدر کشش و جذابیت داشته باشد که با شخصیت‌هایش همذات پنداری کنیم. بهترین فیلم ان است که واقعا احساسات ما را متاثر کند، جای ما بیندیشد و ببیند و حرف بزند.

پس مبنای سینما روی اغواست. عکس‌ها پشت سر هم نمایش داده شوند و پیکسل‌های صفحه توهم عمیقی را در ما وجود بیاورند که اول تا ابتدای فیلم نتوانیم از صفحه چشم برداریم.

اگر فیلمی این طور باشد دیگر چه اهمیتی دارد که چه فرمی داشته باشد؟ درست شدنش بر اساس روش مرسوم سینمایی که مهم نیست. فقط  باید بتواند مخاطب را برای دقایقی به جهان مجازی خودش فرو ببرد. مثل خوابی که از واقعیت هم واقعی‌تر است.

ماهیت سینما همین است.

و اما داستان که سینما بر پایه آن است هم ماهیتش همین طور است.

روایتی است از اشخاص و حوادث. اگر این روایت بتواند کاری کند که برای مخاطب باور پذیر باشد و او را با خودش همراه کند قطعا داستان خوبی است.

اگر اصل میخکوب کردن مخاطب باشد مابقی موارد فروعات آن می‌شود. جذابیت، فضاسازی، پیرنگ، شخصیت پردازی و. همه از فروعات آن هستند. چه باشند چه نباشند مهم این است مخاطبی بگوید: عالی بود، واقعا لذت بردم. یا بگوید: واقعا با آن گریه کردم، من شخصیت تو بودم.

این مهم‌ترین چیز است. لذا به هیچ وجه برای تعالیم مدرسان داستان نویسی ارزشی قائل نیستم.

من داستانی نوشتم و با این که از عناصر داستان سر در می‌آورم نمی‌خواستم در آن فضا سازی داشته باشم. من خدای داستانم هستم و به کسی ربطی ندارد که این داستان است یا خاطره. اصلا از قصد شبیه خاطره و واقع گرایانه می‌نویسم که مخاطب باور کند این عین واقعیت است و اتفاق افتاده. برای همین هم بعضی‌ها ازم می‌پرسند داستان واقعی بود؟ و من می‌گویم نه، تمامش تخیل است.

اشک ریختن مخاطب برای من خیلی مهم‌تر از این است که کسی بگوید بر اساس قواعد داستان نویسی است یا نیست. این قواعد و معیارها را چه کسی تعیین می‌کند؟ من نمی‌خواهم شخصیت‌هایم بر اساس فرمول‌ها عمل کنند. آن‌ها خودشان تصمیم می‌گیرند چه کار کنند.

شخصیت‌های من اگر ساده حرف می‌زنند چون ساده هستند، من شاید از ادبیات سر در بیاورم ولی آن زن تنها که همسرش مرده و می‌خواهد مرگ همسرش را پیش دختر بیمارش پنهان کند که از ادبیات سر در نمی‌آورد. یک زن فقیر چه می‌داند ادیبانه ‌حرف زدن چیست؟

من باید باور‌ کنم او یک زن تنهای بیسواد است نه یک ادیبی که جملات فوق العاده خاص بگوید. من پشت دستم را سوزاندم اگر باز هم در جملات شخصیت‌هایم دخالت کنم.

اگر دانای کل شدم و سوم شخص نوشتم آن وقت از خودم چیزهایی خواهم گفت. اگر شخصیت من باسواد و نخبه بود مثل نخبه‌ها حرف می‌زند. اگر ورزشکار بود مثل ورزشکارها ‌و اگر فیلسوف بود مثل فیلسوف‌ها.

اگر خواستید از داستان من انتقاد کنید. فقط بگویید کجا و چرا. حتما جایی دست انداز داشته که سوالی پیش آمده. دوستمان درست گفت که ۵ دقیقه بعد از زله جنازه‌ها کف خیابان نیستند و من هم قبول کردم باور پذیر نیست.

من قبول کردم که داستانم از بس کوتاه بود که نشد همذات پنداری کرد و هضمش کرد. من قبول کردم که باید بیشتر درباره شخصیت بیگانه توضیح می‌دادم و گنگ بود. 

این‌ها همه مواردی است چون با عقل خوانشی ندارد حس و حال مخاطب را خراب می‌کند، گنگش می‌کند و از جهان داستان پرتش می‌کند پای فرم کامنت‌ها.

با فرمول‌های از پیش تعیین شده نمی‌گذارم خلاقیتم بین عناصر داستان خاک شود. ناخوداگاه من می‌نویسد و در لحظه ایده و طرح داستان تغییر می‌کند.

من خودم هم‌ نمی‌دانم تهش قرار است چه بشود. بستگی دارد چه پیش بیاید و شخصیت‌ها چه تصمیمی بگیرند.


آسوده بخواب کوروش، آسوده بخواب آتئیست، آسوده بمیر مسئولی که نمیتونی حتی FATF رو تلفظ کنی. بمیر که تروریست واقعی را زدند! کسی که قلب‌های ما را ترور کرده بود‌ زدند.

به من بگو پرچم آمریکا را آتش نزنم، به من بگو صلح طلب باشم، تو سینمای دفاع مقدس را تحلیل کن به سینمای خشونت و جنگ.

برایم از قبرستان بگو، از پول‌هایی که خانواده‌های شهید گرفته‌اند، اعتراض کن به شهید گمنامی که اندازه یک بالشت حجم دارد و قرار است مهمان دانشگاهت شود.

بگو باز هم بگو، از گرانی‌ بنزین بگو، از ظلم علیه ن بگو. از کنسرت و ورزشگاه بگو.

سلام همه، سلام ایران، آسوده بخوابید، آسوده دعوا کنید، آسوده بنویسید، چون حاج قاسم جایی آن بیرون، برای شما می‌جنگد. حالا هم پر کشیده و اوج گرفته به سمت آسمان و برایت دعا می‌کند تا تو آسوده باشی. او همان شهیدی است که خونش را می‌ریزد پای درخت زندگی‌ات تا تو آسوده قد بکشی اما افسوس که قدر نمی‌دانی.

امروز پا بکوبید، هلهله کنید، دست بزنید، حاج قاسم را آمریکایی‌های جون جونی‌تان زدند، آقای ، آقای ظریف، بازی برد برد است. بتن را بیاورید، بریزید در حلق من، نمی‌توانم نفس بکشم. یکی بیاید و مرا هم ببرد.

امروز عصر گفتمان است نه موشک‌ها، عجب گفتمانی، حاج قاسم از ولایت گفت و پای حرفش ماند. خدا هم آمد و دستش را گرفت و برد.


من و تو هر روز حاج قاسم را می‌کشیم. من و توی حزب اللهی که ادعای مسلمانی داریم باید قبول کنیم ضعیف کار کرده‌ایم. همیشه کم گذاشته‌ایم. اگر امام حسین(ع) هم امروز کشته می‌شد، یک ماه نهایتا برایش گریه می‌کردیم و ناراحت بودیم و پست می‌نوشتیم. بعد از یک ماه که فقط دل خودمان آرام گرفت بر می‌گشتیم به رکود و ادامۀ بی‌راهه‌ای که می‌رفتیم.

ما وظایف خودمان را فراموش کرده‌ایم، هدف‌هایمان را گذاشتیم و بعد دو روز رهایشان کرده‌ایم. برای ما باید حتما حاج قاسمی کشته شود تا به حس و حال داد بزنیم مرگ بر آمریکا! ما نرفتیم و تاریخ را نخواندیم. سرمان را کردیم توی گوشی و مشغول کلیپ‌های اینستاگرام شدیم. با فکاهی خندیدیم و عمرمان را تلف کردیم. فقط یکهو که حاج قاسم شهید شد، سینه چاک شدیم و وسط خیابان عربده زدیم.

با این احساسات و فعالیت‌های موقتی، نه ما مسلمان می‌شویم و نه اسلام جلو می‌رود.

در این قضایا خیلی‌ها مثل فشفشه سریع نور دادند و به سرعت هم خاموش شدند. الآن برگشته‌اند به حالت اولشان. رفتند سراغ عادت‌های مزخرف‌شان. من می‌خندم به این وضعیت خودمان. به این تباهی و ضعف فراگیر انسانی لبخند می‌زنم.

توی حرف خیلی گنده گویی می‌کنیم. وقتِ عمل حسش نیست و خوابمان می‌آید. طرح‌های خوبی داریم، ولی نیروی انسانی برای طرح‌ها تعطیل است.

می‌گویند دیوانه‌ای هر روز می‌آمد در مسجدی و داد می‌زد شما دیوانه‌اید! همه می‌خندیدند و رد می‌شدند. یک روز آمد و تک تک به افراد اشاره کرد و دونه دونه گفت تو دیوانه‌ای! برعکس همه بهشان برخورد و ناراحت شدند.

الآن هم می‌خواهم تک تک دست بگذارم و بگویم تو دیوانه‌ای! تا شاید به کسی بر بخورد.

این‌جایش را نوشتم، زیاد هم نوشتم و به خیلی‌ها گفتم دیوانه، ولی منتشرش نکردم. شاید فکر خودمان اگر به خودمان بگوید دیوانه ناراحت نشویم. برویم و فکر کنیم و نشانه‌های دیوانگی خودمان را پیدا کنیم و به فکر علاج باشیم.

حاج قاسم و امثال او یک نفر نیستند. یک نفر هستند به اضافۀ اعتقادات و راهی که دارند. نادیده گرفتن راه و کنار زدن اعتقادات آن فرد از کشتن آن شخص فراتر است. یک کشتن دائمی و روزانه است، ما با کارهایمان داریم هر روز حاج قاسم را می‌کشیم. و صد رحمت به آمریکایی‌ها که فقط یک بار او را به شهادت رساندند.


پست‌های سینمایی(دوتای اول بازنویسی شُد):

نقد انیمیشن Coco

نقد فیلم Annihilation

خلاصه و معرفی مستند ایکسونامی

نقد فیلم فروشنده

پست‌های کتابی:

خلاصۀ کتاب سایه روشن بهائیت

نکاتی از کتاب شعبدۀ شوم

اگر دوست ندارید و علاقه ندارید و این حرف‌ها، حداقل یک بار کلیک کنید که إن شاء الله در آینده از گوگل بازدید داشته باشند.


نشریه را امروز تعطیل کردم. انگار همه‌شان متفق القول دنبال این بودند که من بگویم تعطیل است و همه دست بزنند و هورا بکشند و از دم در خارج شوند و شام‌شان را بگیرند و بیرون بروند. ولی هیأت ما شام نداشت! بر خلاف چیزی که جریان اصلاحات و کفر در کشور ما دارد. شیشلیک می‌دهد با یک پاکت جالب و محتوای جالب‌تر.

اشکالی ندارد. خبر خوب‌تر این که نقد سریال breaking bad رفت تاپ گوگل، حتی زومجی و نقد فارسی را هم زیر گرفت. بد جور رقابت می‌کند و بالا و پایین می‌رود. سه تا نقد فیلم دیگر هم دارد بالا می‌آید. و تا سال بعد 365 نقد فیلم نوشته شده.

ولی خبر بد با دورن مایۀ تکراری، یک استاد دیگر است که پیام دادم:

ولی خبر خوب! اگر استاد بشوم، حداقل جوابی در حد نقطه می‌دهم. نه مثل آن کسی که یک هفته بعد آمد و دهانش بو می‌داد و می‌گفت وقت نکردم بخوانم و این قضیه هر روز دارد من را می‌چزاند. من به گور خودم خندیده‌ام اگر یک بار دیگر سر خودم را جلوی کسی غیر از امام زمان و سرباز واقعی‌اش خم کنم.(این چه خبر خوبی شد با این محتوای زجر آور؟)

خبر بد، برای نوشتن یادداشتی که دائم می‌خواستم بنویسم و نمی‌شد استخاره کردم. خیلی بد آمد، بعد فکر کردم هر آدم سالم العقلی این چیز را می‌نویسد، وقتی م کردیم و نشد باید سراغش برویم. بعد دیدم چه قدر طول کشید و منتشر نشد و گفتم حکما غلط کردم غلط! ولی در اثنای پست نوشتن متوجه شدم منتشر شده.(کلیک) پس الحمدلله.

نشریه مُرد، حضرت آقا درست است فرمودی کار باید تشکیلاتی باشد، ولی مادامی که تشکیلات ما زورکی و التماسی است که رئیس تشکیلات زور بزند و التماس کند تا کار جلو برود. در چنین حالتی کار باید انفرادی باشد تا آن یک نفر که مثلا هم می‌تواند کار کند انرژی بیخود تلف نکند.

لذا وارد اینستاگرام و ایتا شدم با چنین لوگوی زیبایی:

خبر بد، گرافی به معنای کارهای گرافیکیه، در حال که کار من نوشتنه. ولی خبر خوب، لانگمن نظر دیگری داشت:

used in nouns to mean a way of making pictures or of writing

وقتی خبر خوب‌ها با بدها می‌آیند برای من یک معنا بیشتر ندارد: إنّ مع العسر یسرا :)


برای تحلیل نشانه شناختی مطابق روش جان فیسک لازم است ابتدا با مفهوم رمز و در ادامه با سه لایه رمزگان موجود در فیلم‌ها آشنا شویم. فیسک در کتابش می‌نویسد رمز نظامی از نشانه‌های قانونمند است که تمامی آحاد یک فرهنگ به قوانین و عرف های آن پایبندند. این رمزها مفاهیمی را ترویج میکنند که موجب حفظ آن فرهنگ است. یک رمز حلقۀ واسطی است بین پدید آورنده، متن و مخاطب. رمز حکم عامل پیوند درونی متن را دارد. همین پیوند درونی است که متون مختلف را در شبکه‌ای از معانیِ دنیای فرهنگ، با یکدیگر پیوند میدهد. این رمزها در ساختاری سلسله مراتبی و پیچیده عمل می‌کنند.

در نظر نشانه شناسان هیچ گونه پیامی فارغ از رمز وجود ندارد.در همین چارچوب برای رمزگشایی لازم است ابتدا متن شناخته، فهمیده و درک شود سپس تفسیر، ارزیابی و وداوری در مورد آن انجام گیرد. از نظر جان فیسک تمامی رمزها دارای معنا هستند.

از نظر وی هدف از تحلیل، معلوم کردنِ تمامی لایه‎‌های معانی از زیرین تا رویین است و این لایه‌ها به شکل رمزگذاری شده وجود دارند.

طبق دیدگاه فیسک رمزها دارای سه سطح می‌باشند.

1-واقعیت(بازنمایی ایدئولوژیک) به عبارت دیگر واقعه‌ای که قرار است به فیلم سینمایی تبدیل شود، قبلاً با رمز‌های اجتماعی رمزگذاری شده است؛ یعنی سطح واقعیت. سپس رمزهای فنی، رمزهای اجتماعی را رمزگذاری می‌کنند. رمزگان ایدئولوژیک رمزهای فوق را در مقولۀ انسجام و مقبولیت اجتماعی قرار می‌دهد. طبقه‌بندی این رمزها بر اساس مقوله‌های دلبخواه بر انعطاف‌پذیری صورت گرفته است.
سطح یک: واقعیت(رمزگان اجتماعی) واقعه‌ای که قرار است از تلویزیون پخش شود، پیشاپیش با رمزهای اجتماعی رمزگذاری شده است. مثل ظاهر، لباس، چهره‌پردازی، محیط، رفتار، گفتار، حرکات سر و دست، صدا و غیره.
سطح دو: رمزگان فنی: رمزهای اجتماعی را رمزهای فنی به کمک دستگاه‌های الکترونیکی رمزگذاری می‌کنند و رمزهای فنی عبارتند از: دوربین، نورپردازی، تدوین، موسیقی و صدابرداری و غیره. رمزهای متعارف، بازنمایی را انتقال می‌دهند.
سطح سه: ایدئولوژی(رمزگان ایدئولوژیک): رمزهای ایدئولوژیک را در مقوله‌های انسجام و مقبولیت اجتماعی قرار می‌دهند، برخی از رمزهای اجتماعی عبارتند از: فردگرایی، پدرسالاری، نژاد، طبقه اجتماعی، مادی گرایی، سرمایه‌داری و غیره.

یعنی در ابتدا واقعه‌ای که قرار است به فیلم سینمایی تبدیل شود، قبلا با رمزهای اجتماعی کدگذاری شده است(سطح واقعیت)

و برای این که به لحاظ فنی قابل پخش باشد، از فیلتر رمزهای فنی می‌گذرد(سطح بازنمایی)

و در آخر به وسیله رمزگان ایدئولوژیک در مقوله‌های انسجام و مقبولیت اجتماعی قرار می‌گیرد.


سطح 1

واقعیت

(رمزگان اجتماعی)

واقعه‌ای که قرار است از تلویزیون پخش شود، پیشاپیش با رمزهای اجتماعی رمزگذاری شده است مثل: ظاهر، لباس، چهره پردازی، محیط، رفتار، گفتار، حرکات سر و دست، صدا و.

 

سطح

2

 

بازنمایی

(رمزگان فنی)

رمزهای اجتماعی با رمزهای فنی ترکیب میشوند و به وسیله وسایل الکترونیکی فنی رمزگذاری میکنند. برخی از رمزهای فنی عبارتند از: دوربین، نور پردازی، تدوین، موسیقی و صدا برداری که رمزهای متعارف بازنمایی را انتقال میدهند و رمزهای اخیر نیز بازنمایی عناصری دیگر را شکل میدهند،

 از قبیل: روایت، کشمکش، شخصیت، گفتگو، زمان و مکان، انتخاب نقش آفرینان و .

 

سطح 3

ایدئولوژی

(رمزگان ایدئولوژیک)

رمزهای ایدئولوژی، عناصر فوق را در مقوله‌های «انسجام» و «مقبولیت اجتماعی» قرار میدهند. برخی از رمزهای اجتماعی عبارت‌اند از: فردگرایی، پدرسالاری نژاد، طبقه اجتماعی، مادی گرایی، سرمایه داری و.

نقطه مثبت این روش، توجه جدی به خارج از متن و تحلیل بینامتنی، علاوه بر پرداختن به متن و شیوه‌های استخراج نشانه‌ها از متن به روشنی، نیز دارد که در حقیقت میتوان روش جان فیسک را جزء روش‌های نشانه شناسی اجتماعی دانست.

از کتاب تحلیل نفوذ فرهنگ کابالیستی در سینما، نوشتۀ محمدحسین فرج نژاد

شنا باعث خوش فرم شدن بدن می‌شود یا که آدم‌هایی که بدن خوش فرم دارند شناگر می‌شوند؟

والیبال قد آدم را بلند می‌کند یا که آدم‌های قد بلند والبیالیست می‌شوند؟

آدم‌های پایین شهر بی فرهنگند یا که آدم‌هایی که وارد پایین شهر می‌شوند بی فرهنگ می‌شوند؟


شخصیت‌های داستان باید خصوصیات عادی داشته باشند تا باورپذیر و توضیح‌پذیر باشند و همچنین باید خصوصیات غیر عادی داشته باشند تا از شخصیت‌های دیگر متمایز شوند.
راسکول نیکوف شخصیت رمان جنایت و مکافات داستایفسکی، آدم کشی است که برای کشتن دلیل‌های خاص خود را دارد. به خاطر فقر نمی‌تواند ادامۀ تحصیل بدهد اما خوش قلب است و مخارج تشییع جنازۀ مار ملادوف را می‌پردازد.

اگر کارگردانی نفهمد باید در هر سکانس چند نما وجود داشته باشد و هر نما چند ثانیه طول بکشد هر چند داستان فیلمنامه غنی باشد شخصیت پردازی و واقعی جلوه کردن فیلم دچار اختلال می‌شود.

فیلم‌های 6 undergrounds و Hellboy درگیر این مشکل هستند. مخاطب اصلا نمی‌تواند با فیلم همراه شود چون وقایع بیش از حد تند اتفاق می‌افتد و کات‌ها به شدت زیاد و پخش و پلاست. مشکل بیشتر بر می‌گردد به فیلمنامه و تدوین‌گر.

داستان فیلم Hellboy گنجایش این را دارد که در یک سریال یا چند قسمت پرداخته شود و چون به زور در یک قسمت تزریق شده، سرعت بالای وقایع مانع همراهی مخاطب می‌شود.

البته هر دو فیلم از نظر جلوه‌های ویژه و تکنیک‌های اکشن چیزی کم ندارند.


بعد از دیدن فیلم کره‌ای انگل (parasite) تازه فهمیدم می‌شود یک فیلم اجتماعی ساخت که در آن لازم نباشد نوید محمد زاده شیشه بفروشد یا شیشه بکشد یا آشپزخانه داشته باشد یا برادرش آشپزخانه داشته باشد.

نشان دادن بدبختی‌های قشرِ فقیرِ بدبختِ فلک زده بدون پیام مشخص و مرزبندی روشن به بدبختی‌هایمان اضافه می‌کند.


از وقتی خوردم روی آسفالت و محو بودم و در عالم پخش

طول کشید تا به معنای این کلام برسم:

میزنی زمین،

هوا میره

نمی‌دونی تا کجا میره

عرفان و فلسفه در شعرهای کودکی ما گنجانده شده بود و ما نمی‌فهمیدیم.

و تازه من مشق‌هایم را هم خوب ننوشته بودم.


هی پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم. جوشش احساسات مانع هستند. چه طور منتقل کنم هیاهوی دلم را؟

شما نمی‌فهمید، هیچ کدامتان این درد را نداشته‌اید، بعید است بدانید دردِ بی استادی چه دردی است. وقتی آدم زیر دفتر زندگی‌اش امضاء می‌کند و می‌نویسد اینجانب جزو اجناس وقفی خداوند بوده و حق جدایی یا جابه‌جایی از زیر سایۀ حضرت حق را ندارد و بعد عشق آسان بنماید اول و هوار شوند مشکل‌ها. نمی‌دانم شاید هیچ کدامتان این تجربه را نداشته باشید که بخواهید جان بکنید ولی هیچ چیز جور نباشد. نه همراه و دوستی باشد و نه استادی و نه امنیت مالی و هزار چیز دیگر که تک تک سنگ می‌زنند به اندیشه و انگیزۀ آدمیزاد و به قول هدایت در زندگی دردهایی هستند که مثل خوره روح آدم را می‌خورند و تراش می‌دهند.

همین امروز عصر، وقتی خوابیده بودم، داشتم خواب استاد را می‌دیدم، شاید از یک سال و اندی پیش که مجذوبش شدم و دست رد به سینه‌ام زد و حق بهش دادم که نه من را می‌شناسد و نه وقت شناختن دارد ولی با این حساب من هنوز عاشقش هستم و همه جا خوبش را گفته‌ام. 

همین امروز خوابش را می‌دیدم و همین یک ساعت پیش تماسی با من گرفته شد و بیان شد به دو واسطه که خداوند ترتیب علت‌هایش را داده بود قرار است شاگردش شوم ولی فعلا به بهانۀ نویسندگی و این از برکت همان نشریۀ داخلی‌مان بود.

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز تا ایزد در بیابانت زند در در دهن این فیسلوفان ماده گرایی که لطایف را به تصادف تعبیر می‌کنند و بی پایه می‌دانندش. خلاصه که یک نشریۀ رایگان نوشتن را خدا اجرش را می‌دهد ولی باز هم مطمئن نیستم به همان خاطر باشد.

دیدی میگن چوب خدا صدا نداره، ولی نفهمیدند نعمت‌های إلهی کاملِ کامل با صدا خفه کن تفویض می‌شوند و الآن من نمی‌فهمم این لطف بزرگ خدا در حق احقری که سگِ سگ‌های خدا هم نیست برای چه خاطر و به چه جهتی داده شد.

انگار خدا مشتش را باز کرده و می‌گوید بیا این هم یقین، چه قدر نشانه نشانت دهم که ایمان بیاری؟ و من محو این لطف، در خودم می‌پیچم و می‌پیچم و با اشک‌هایم می‌نویسم: خداااا


در رودخانۀ عسل مشغول شنای قورباغه بودم که یک لحظه خواستم نفس بگیرم و بالا بیایم، دیدم یک نفر آن ته نشسته و دور تختش حسابی شلوغ است. حوری نبود، فقط بلاگر بود. فیشنگار بود که نشسته بود و خودش را خفه کرده بود با بلاگر و وبلاگ.

بهشت است دیگر، به النسبه برای هر کسی فرق می‌کند. فیشنگار توی انتخابات 1400 با خمپارۀ جنگ‌های داخلی زده بودند توی سرش و مغزی که هیچ وقت استفاده نکرده بود تا باهاش بنویسد، کامل از هم پاشیده بود و ریخته بود روی آسفالت، خودم خواستم با خاک انداز مغزش را جمع کنم ولی فقط می‌شد با شیلنگ آتش نشانی هدایتشان کرد توی جوب.

بهشت است دیگر، اگر بهشت من است که می‌خواهم تویش یک بار دیگر فیشنگار را بترکانم. بماند برای این که راهش بدهند از دار السلام وارد شود، فقط شخصا 10 هزار سال علافش کردم به خاطر حق الناس‌هایی که گردن من داشت.

برای این یکی پایینی فرشته‌ها مجبورش کردند هر روز در شمایل همان شخص موزیک خر در چمن بخواند ولی نتیجه تأسف بار بود.


یک نکتۀ سینمایی بگویم که مرتبط است با کار فیشنگار: یک فیلم بی طرف نیست، اگر حتی از طبیعت بی جان هم فیلم بگیریم، باز هم ما انتخاب می‌کنیم که قاب تصویر از چه فیلم گرفته باشد.

خصوصیت وبلاگ فیشنگار این است ک شما فکر می‌کنید مطالب بی طرفانه نوشته شده است اما این که چرا این جمله و این شخص انتخاب شده تا کلامش نقل قول شود خیلی مهم است.

فیشنگار اصلا بی طرف نیست، سعید زیباکلام هم در کتاب افسانه‌های آرامش‌بخشش می‌گوید که اصلا این بی‌طرفی یک افسانه است، هیچ کس بی‌طرف  نیست و خیلی ساده انگارانه است که فکر کنیم یک فیلسوف می‌تواند با قطع نظر از تمام تمایلات و منیات و خصوصیات عاطفی و فکری فلسفۀ خودش را بچیند.

حتی کانت هم تا آخر درگیر خدا بود چون پیش مادرش آموزه‌های دینی را آموخته بود.

پی‌نوشت:اگر پایه باشید می‌تواند برای این فضای خسته یک چالش باشد. با یک نفر از بلاگرها که می‌شناسید و رفیق هستید شوخی کنید و در عین شوخی نقد ریزی هم به وبلاگش و خودش بروید. چه طور است؟ اگر پایه‌اید بسم الله، بریم تو کارش :))


دیشب داشتم برنامۀ پشت پرده را می‌دیدم و می‌خندیدم. محمدرضا گار در کلیپی توصیه کرده بود که حتما ذکر بگویید و نماز بخوانید و من خودم از 7 سالگی این کارهای مذهبی را شروع کرده‌ام. این که امین فردین با آبرو بردن و فضولی کردن توی زندگی افراد می‌خواهد برای خودش اسم و رسمی سر هم کند را کاری ندارم و وضعیتش مشخص است. چیزی هم که همه می‌دانیم این است که فضای هنری کشور یک فضای مزخرف دور از مذهب است. این که حالا الناز شاکردوست با فلان قاچاقچی مواد مخدر رابطه داشته و از او ماشینی هدیه گرفته مهم نیست.
این که چرا شرایط طوری است که چنین هنرمندانی مطرح باشند و به طور مثال همین خانم شاکردوست بتواند برندۀ جایزه جشنواره فجر پارسال شود جالب است. چه فضایی بر سینمای کشور حاکم است که حاصلش چنین افرادی می‌شوند؟
مشکل اصلی به وزارت ارشاد و مسئولین سینمایی بر می‌گردد. ما فقط کفِ روی آب را می‌بینیم و آن هم بیشتر بازیگرانی‌اند که خمیر در دست سازندگان هستند. بازیگر را بگویی بمیر می‌میرد و کاره‌ای نیست. اکثر جنجال‌هایی که بازیگران درست می‌کنند برای مطرح شدن خودشان است. اگر بازیگر مطرح نشود فراموش می‌شود، فراموش هم شود از نان خوردن می‌افتد.
پیرمرد بازیگری بعد از جایزه آوردن آمد و جملۀ درد آوری گفت: خدا را شکر می‌کنم که بالاخره دیده شدم. سال بعدش هم طرف مُرد. یعنی یا در وسط گود هستند یا که اصلا نیستند. فیلم‌های سال را هم که نگاه کنید نهایتا 10 تا فیلم دیده می‌شوند و می‌فروشند. مابقی آثار هنری و هنرمندان آن پایین‌ها له می‌شوند و اصلا دیده نمی‌شوند. فقط 7 درصد مخاطب سینما داریم که همین‌ها دائم می‌روند یک فیلم را نگاه می‌کنند.
مافیاهای فیلم‌سازی سینما را کنترل می‌کنند و به کسی اجازۀ ورود نمی‌دهند. فیلم‌های مستهجنی مثل سمفونی نهم راحت مجوز می‌گیرند و پخش می‌شوند ولی تهیۀ کنندۀ بیچارۀ فیلم دیدن این فیلم جرم است! می‌گفت اصلا به ما گفته‌اند شما به چه حقی فیلم ساخته‌اید؟
یادتان نرفته کلیپ ترلان پروانه که می‌گفت اصلا مدیوم تلویزیون برای بچه‌های ماست! طوری حرف می‌زند که انگار سینما و تلویزیون مال باباشان است.
و اما باز هم می‌گویم تمام این سلبریتی‌ها کف روی آب هستند، مشکل اصلی مسئولین سینمایی وزارت ارشاد هستند. افرادی که برعکس سلبریتی‌ها ظاهر و باطن‌شان یکی نیست. مسئولی که خودش فساد جنسی دارد اما با پررویی تمام می‌آید و از فساد در سینما شکایت می‌کند.
مسئولی که دو ساعت پشت مسعود کیمیایی بد و بیراه می‌گوید اما وقتی او را می‌بیند به پاچه خواری می‌افتد که آقای کیمیایی بیا برای ما فیلم بساز!
فساد موجود در فضای سینمای کشور چیزی است که خواستۀ خود مسئولین است. اگر رفیق من می‌گوید سر صحنه فیلم برداری در زمان آموزشِ کارگردانی، هم کلاسی‌هایش سر می‌شوند یا که چندتایشان پارتی می‌روند و مدل هستند این به خاطر فضایی است که آن مسئول بالاسر درست کرده.
حضرت آقا فرمود فرهنگ مثل هوایی است که در آن تنفس می‌کنیم. این هوای کثیف را کسی اجازه می‌دهد وجود داشته باشد و آن همین مسئولین هستند. ای کاش افرادی مثل همین امین فردین که خودشان را می‌کشند توجه افراد را جلب کنند، دست بگذارند روی رسوایی مسئولین و آن وقت است که جگر من یکی حال می‌آید.

ای نگارنده! جلوه‌های شگفت هستی را رها کن

بشین یکم مثل آدم، ساده حرف بزنیم.


(در جهت انتقاد از سخت نویسان غارنشین و تمجید از ساده نویسی)

اکثر ترجمه‌های قرآن را نگاه کنید.

انگار نوشته شده‌اند تا کسی باهاشان انس نگیرد و نفهمد

به یک زبان ادبی ناملموس


آنان برخوردار از هدایتى از سوى پروردگار خویشند و آنان همان رستگارانند(۵ بقره)


پریشب برای اولین بار حاج آقا پناهیان را از نزدیک دیدم. بهمان گفته بودند ساعت 7 شروع می‌‎شود ولی از آن جا که می‌دانستند مجلسی است که به دست بشریت اجرا می‌شود هم دیر شروع کردند هم دیر آمدند. خلاصه که ما که کمی بشر نیستیم! از ساعت 10 دقیقه به 7 تا 9 منتظر نشستیم و با برنامه‌های کلیشه وقت پر شد تا این که حاج آقا پشت تریبون رفت.

دلم لک زده بود برای این که یک بار دیگر بگوید: ببینید رفقا! جلسه دربارۀ آیت الله مصباح و کاندید شدنش در خراسان رضوی بود.پناهیان با نگاهی واقع گرایانه و نه پاچه خوارانه آیت الله مصباح را توصیف کرد. از تبحرش در علم روانشناسی و نفد نظریۀ ادیپ فروید گفت. انگار خود آقای پناهیان هم در علم روانشناسی مطالعاتی داشته‌اند.

شاید وسط شاید آخر، چون نمی‌دانم کجای حرف‌هایش بود که رگ بشر بودنم بالا زد و نیمه کاره سخنرانی را ول کردم و بیرون آمدم. دو روزی بود که دندان خالی‌ام با چیزی پر شده بود و نمی‌توانستم بیرون بیاورمش. سر راه نخ دندانی گرفتم و همان جا با سر دو انگشتم دو سر تکه نخ را گرفتم تا عملیات گودبرداری را انجام دهم. اما آن قدر نخ دندانِ لامصب کلفت بود که می‌رفت لای درز دندان، ولی همان جا می‌ماند و بیرون نمی‌آمد.

تمام راه به بی کس بودن آیت الله مصباح فکر می‌کردم. به این که ستاد بدون هیچ بودجۀ درست و درمانی کارها را می‌کرد. یک چیزی بگویم در گوشی؛ حتی موسسه امام خمینی هم کارشکنی می‌کرد و پشت مصباح نبود. این را از شرایطی می‌گویم که نیم ساعت پشت در موسسه در سرمای وحشتناک آن چند روز قم علاف بودیم تا نگهبان اجازه بدهد برویم داخل و با آقای میرسپاه مصاحبه بگیریم. آخرش هم اجازه نداد و جای دیگری مصاحبه را گرفتیم.

ما دوربین نداشتیم، رکوردر هم نداشتیم. رکوردر را یکی از رفقا برای خودش خرید ولی به ما هم داد و من هم یک دوست داشتم و آن دوست یک گوشی خوب داشت و دوستِ او هم یک سه پایه دوربین گوشی و این طور چندتایی مصاحبه گرفتیم.

پیج مصباح یزدی 167کا فالور داشت ولی ما با یک پیج دو کا جلو می‌رفتیم. غربت را ببین، آخرش هم پیج بلاک شد و دیگر نه می‌شد لایک کرد و فالو کرد و حتی کپشن گذاشت. طنز کار این جا بود که توهینی که سایت "انتخاب" کرده بود را گذاشته بودیم ولی نمی‌شد کپشن گذاشت که توضیح دهیم چه اتفاقی افتاده. با کپی کردن آن عکس انگار خودمان هم مروّج توهین بودیم. این را از کامنتی که یک نفر داده بود فهمیدیم.

پناهیان می‌گفت یک بار رفته بودیم پیش آیت الله مصباح و دربارۀ رفسنجانی سوال می‌کردیم. با این که می‌دانستیم دیدگاه ی ایشان مخالف هاشمی است، اما هر چه پرسیدیم فقط از خاطرات خوب قبل انقلاب گفت.

در این شرایطِ بی‌کسی و بی‌پولی و بی‌رسانه‌ای تازه ارزش تشکیلات مشخص می‌شود که اگر ما از 5 سال قبل تشکیلات داشتیم و رسانۀ خودمان را ساخته بودیم لازم نبود این همه زور بزنیم تا نهایتا کانال ایتایمان 1کا بشود. در حالی که همان کانالی که به اسم بهجت جلو می‌آید و دارد از مذهب نون می‌خورد حدود 50 کا فالور دارد.

این انتخابات چشم من یکی را باز کرد که واقعا جبهۀ انقلاب را نه ما فسقلی‌ها، که خدا جلو می‌برد. خبرگزاری‌ها که هر چی صاحبش بگوید در همان قالب می‌نویسند. انتخاب برای دولت و خبر آنلاین برای لاریجانی، همشهری و پارسینه و شونصد تا سایت دیگر معروف برای قالیباف و فارس، مشرق، تسنیم و نسیم آنلاین برای سپاه هستند. وطن امروز برای مهرداد بذرپاش و  9 دی برای رسایی.

چیز دیگری هم که فهمیدیم این است که اصول گرایان از آن پدر سوخته‌ها هستند. حالا این قدر حرف می‌زنیم آخر دیدید ما را کردند توی گونی. همین آقای ذوالنور آمد گفت ما شبکۀ ملی اطلاعات را داریم درست می‌کنیم و آخرهایش است در حالی که پس فردایش فهمیدیم هنوز هیچ طرحی برای شبکۀ ملی اطلاعات ارائه نشده که بخواهد اجرا شود. این از چاخان ذوالنور. زاکانی و امیرآبادی هم داستان‌هایی دارند. ولی باز هم با تمام نواقص این‌ها بهتر از اصلاحاتی‌های بی‌شرف هستند و خودم بهشان رأی می‌دهم.

با اطمینان خاطر می‌گویم لیست بچه‌های پایداری بچه‌های جوان انقلابی و پای‌کاری هستند و امیدوارم این‌ها توی تهران رأی بیاورند. 

حدود 5 سال پیش مرتضی آقاتهرانی را در طلائیه دیدم. با این که آن زمان نماینده مجلس بود، حدود نیم ساعت با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. آدم تا این حد متواضع که تازه شاگرد آیت الله بهجت هم بوده و می‌دانیم عارف است واقعا جایش توی ت است.

من الآن لازم بود این حرف‌ها را در یک رسانۀ نیم میلیونی بزنم. وبلاگ این خوبی را برای من داشت که همدمم بود و سال‌ها باعث پیشرفت قلمم شد اما دیگر بس است و باید بروم سراغ تشکیلات و رسانه. مثلث اقتصاد، قدرت و رسانه با پشتوانۀ خدا لازم است تا کار انقلاب جلو برود.


بسم الله الرحمن الرحیم

نشریه شبیه هنر سینما از دو بخش فرم و محتوا تشکیل شده. قبل از هر چیز باید تصمیم بگیریم که برای تهیۀ یک نشریه قالب آن در محدودۀ زمانی چه باشد: هفته نامه/دو هفته نامه/ ماهنامه و در محدودۀ صفحات چند صفحه باشد؟ A4/A5 تک رو یا دو رو. رنگی یا سیاه و سفید؟ و هر صفحه چند ستون داشته باشد؟ و هر ستون چه موضوعی داشته باشد؟ و تعداد کلمات محتوای ستون چه اندازه باشد؟

سبک نوشتن نشریه جدی باشد یا طنز؟ موضوع نشریه را مشخص کنیم: ی/اجتماعی/هنری/اقتصادی و.

با پشتوانۀ چه نهادی بنویسیم؟ انجمن اسلامی/بسیج و داخلی باشد یا خارجی؟

یا که بدون پشتوانه و بدون اسم به شکل مخفیانه مثل شب نامه و با احتیاط بدون این که گیر نیروهای امنیتی بیفتیم پخشش کنیم؟

نشریه باید مجوز داشته باشد و مجوز گرفتن از وزارت ارشاد هم کار آسانی نیست. پس بهترین روش این است که بدون مجوز و در حیطۀ داخلی نشریه را بنویسید.

بعد از تعیین موارد قالب، نوبت پیدا کردن کادر مناسب است. اگر نشریۀ شما منحصر در زمان خاصی نیست و موضوعش مثلا قرآن و عترت یا عقاید یا فلسفه است چند شماره از قبل آماده داشته باشید. مثلا 3 شماره آماده داشته باشید و بعد شمارۀ اول را چاپ کنید اما اگر مثلا ی است و منحصر در زمان است نیاز است که افرادی پا کار و منظم پیدا کنید.

برای کادر چند عنوان لازم است:

1- سردبیر: کسی که تمام مطالب از زیر نظر او می‌گذرد و بر تمام مطالب نظارت دارد. به نوعی سرپرست نویسندگان است.

2- مدیر مسئول: شخصی که مسائل حقوقی نشریه را بر عهده دارد. اگر شکایتی شد این شخص پاسخ گو خواهد بود.

3- هیأت تحریریه: همان تیم نویسندگان که زیر نظر سردبیر می‌نویسند.

4- طراح: کسی که نشریه را در قطع مورد نظر طراحی می‌کند و در تمام مراحل سردبیر می‌تواند نظر دهد و با همکاری او کار جلو برود.

برای پایگاه‌های بسیج محلات یا مدارس یا دانشگاه‌ها و کلا این کارهایی که یدی و جهادی و بدون پشتوانۀ خاص مالی است، بهتر است که از کار کوچک شروع کنید. پیشنهاد می‌کنم با دو هفته نامه یا حتی ماهنامه شروع کنید و نشریه تک صفحه A4 یا A5 باشد و بعد کم کم که جلو رفتید صفحه را بیشتر کنید.

به نویسندگان هیچ وقت نسپارید که تا هفتۀ آینده فلان مطلب را بیاورد. چون این شخص 6 روز و 23 ساعت به مطلب فکر می‌کند و ساعت آخر هول هولکی یک مطلب می‌نویسد. اجبار لحظه‌ای بهتر جواب می‎‌دهد که مثلا بگویید تا امروز بعد از ظهر فلان مطلب را بنویس و به من بده.

حتما مجاب‌شان کنید که قبل از نوشتن مطالب تحقیق و مطالعه کنند و بعد مطلبی بنویسند. ترجیحا نکات ویراستاری و نویسندگی را به شکل جزوه بهشان بدهید تا متن‌هایشان قوت بیشتری بگیرد.

اگر می‌توانید گروهی داشته باشید و هر روز بنویسید یا حداقل هفته‌ای یک بار جلسۀ نویسندگی داشته باشید.

به خاطر هزینه‌های چاپ می‌تواند نشریه‌تان دیواری باشد و یک تابلوی به خصوص نشریه برای خودتان در پایگاه/مدرسه/دانشگاه/حوزه داشته باشید و مثلا در دو فایل رنگی A4 تک رو نشریه را به دیوار بچسبانید که همه ببینند.

اگر قرار است به تک تک افراد داده شود و بودجه‌تان بهتر است، سیاه و سفید و پشت و رو به تعداد بالا مثلا 60 تا بزنید و بعد چندتایی هم تک رو و رنگی برای دیوار چاپ کنید.

تیم توزیع یا خودتان باشید یا به دست آدم کار درستش بسپارید که اهل به هم ور کردن نباشد. در مراسمات یا زمان‌های شلوغ نشریه را پخش کنید و اگر قرار است در اداره یا جایی دیگر بزنید حتما با مدیر آن مجموعه هماهنگ باشید.

نشریه را ببرید و بهشان نشان دهید اگر قبول کردند که الحمدلله و اگر قبول نکردند یک مطلب مشتی علیه همان موسسه بنویسید و آبرویشان را ببرید که چرا نگذاشتند :)

برای نشریه می‌توانید یک قالب ثابت فتوشاپی(اگر تعداد صفحات کم است) داشته باشید و فقط هر دفعه عکس‌هایش را تغییر دهید و محتوا را جایگذاری کنید.

یک ستون می‌توانید به اطلاعات ارتباطاتی نشریه اختصاص دهید و شماره‌ای به آن اختصاص دهید که انتقادات و پیشنهادات را به آن بفرستند و اگر خواستید شماره حسابی هم بگذارید که کمک‌تان کنند که بهتر است این کار را نکنید و خودتان دنبال پول باشید.

در خبرنگاری سه قالب عمدۀ نوشتاری داریم: 1- یادداشت تحلیلی 2- گزارش 3- مصاحبه

یادداشت تحلیلی ارزش بیشتری نسبت به مابقی دارد و عین یک مقالۀ علمی ترویجیِ بدون منبع است. رومۀ کیهان را دیده باشید، صفحۀ دومش اولین ستون بلند سمت راست یادداشت تحلیلی است که همراه اطلاعاتی که مخاطب دارد و از خودش نیست یک تحلیل از خودش ارائه می‌دهد. از تحلیل نویس‌های معروف می‌توان آقای حسین قدیانی را نام برد که شاگرد شریعتمداری است.

گزارش، همان مطالبی است که عینا یک واقعه‌ای یا سخنرانی را پوشش می‌دهد و قالب‌شان به این شکل است:

مثلا:

حجت الاسلام والمسلمین سیداحمدرضا شاهرخی، نماینده ولی فقیه در لرستان و امام جمعه خرم آباد، در گفت و گو با خبرنگار خبرگزاری رسا در خرم آباد، با دعوت از حضور حداکثری مردم پای صندوق های رأی بیان داشت: انتخابات فرصتی مناسب برای انتخاب فرد اصلح و تعیین سرنوشت کشور است.

وی با بیان اینکه یکی از پایه های نظام بر انتخابات استوار است، افزود: صحنه انتخابات صحنه خدمت است و فردی که برای ورود به مجلس انتخاب می شود باید خدمتگزار مردم باشد.

و بعد تا آخرش هی وی اذعان کرد، بیان نمود، توضیح داد، ادامه داد و با القاب و مسئولیت‌های دیگرش هر پاراگراف را ادامه می‌دهیم. چند تا گزارش بخوانید و دقت کنید می‌توانید راحت تقلید کنید.

مصاحبه هم که نیاز به معرفی ندارید. سوالاتش را از قبل آماده کنید و با طرفی که قرار است مصاحبه کنید حسابی سمج شوید تا بتوانید مصاحبه بگیرید. یک ضبط کننده صدا مثل یک گوشی خوب یا رکوردر با باتری کافی همراه خودتان داشته باشید.

یک عکاس هم همراه خودتان ببرید یا که یک خودتان چند تا عکس از طرف بگیرید. قبلش حتما قاب بندی را یاد بگیرید. خط‌های grid گوشی‌تان را فعال کنید و سوژه را بیندازید توی یک سوم سمت راست یا سمت چپ. جلوی چشم‌های سوژه خالی باشد.

اگر می‌خواهید مصاحبه تصویری باشد سه پایه با خودتان ببرید که دوربین ثابت باشد. نور کافی در آن جا وجود داشته باشد. کسی دور و اطرفتان نباشد که سر و صدا کند.

افرادی که برای مصاحبه انتخاب می‌کنید افراد خاصی باشند که حرفی برای گفتن داشته باشند من تجربۀ شخصی خودم از نشریه نافذ البصیره را در ادامه می‌گویم:

نشریه را ابتدا تک روی A4 قرار دادیم. ستون‌ها را مشخص کرده بودیم به این شکل: تاریخ ی، ت خارجی، ت داخلی، نقد فیلم ی، طنز ی، مبانی ی و سرمقاله. قرار بود تک رو باشد و هفته نامه اما بعدش آن را دوهفته نامه کردیم.

طنز ی که اصلا نتوانستیم بنویسیم. مبانی ی افتضاح و کپی شده بود و تاریخ ی خنده‌دار. بعدش تصمیم گرفتیم همه چیز را حذف کنیم و فقط به مسائل روز بپردازیم، چه داخلی و چه خارجی. به این خاطر که مخاطب مجاب شود که مطالب را بخواند و از حالت کلیشه کپی پیستی در بیاید.

من تک تک افراد هیأت تحریریه را نشاندم و ازشان امضا گرفتم و قسم‌شان دادم که اگر نمی‌توانید کار را قبول نکنید. همه امضا دادند و کار را قبول کردند و وسط کار دست ما را حنا گذاشتند و رفتند.

شمارۀ چهار نشریه طوری بود که خودم سه مطلب نوشتم و یک شب بیدار ماندم و تا صبح خودم نشریه را طراحی کردم.

این طور نشریه‌ای که شخص محور باشد و با مرگ نفر اولش نشریه هم بمیرد به هیچ دردی نمی‌خورد. اما خدا را شکر تا شمارۀ 7 به جایی رسیدیم که وقتی نشریه را ول کردم 3 نفر از بچه‌های هم حجره‌ای که کمک کرده بودند آمدند و کار را به دست گرفتند و چند شماره‌ای هم آن‌ها پیش برده‌اند. این نشریه خوب است، کار تشکیلاتی یعنی این که اگر مسئول مجموعه نابود شد باز هم کار ادامه پیدا کند.


حدیث است که مومن وقت خود را سه قسمت کند: بخشی برای درآمد، بخشی برای ارتباط خود با خدا و بخشی برای لذت بردن و تفریح. حالا که همه چیز جور است و من هم از تماشای مستند خسته شده‌ام لیستِ بهترین بازی‌هایی که در عمرم کرده‌ام را برایتان می‌گذارم، هر کدام را خواستید دانلود و بازی کنیم. اگر راهنمایی هم خواستید در خدمتم:

1-Minecraft

اولین بار که بازی را نصب کردم با خودم گفتم چه گرافیک چرتی دارد. چه قدر مسخره است. همه چیز مکعبی و مربعی بود. حتی دستِ کاراکتر هم مربعی بود. رفتم جلو و با کلیک چپ روی موس تنۀ یک درخت را آن قدر با دست زدم که خرد شد و بلاکش افتاد دستم.

تازه اول ماجرا بود. چوب‌ها را تبدیل به الوار کردم. بعد یک میز کار ساختم و با میز کار و چندتایی سنگ، تبر،کلنگ، بیل و یک وسیلۀ دیگر که نمی‌دانستم چه کارش کنم ساختم. شب شد و مای از همه جا بی خبر درگیر زامبی‌های شب شدیم. ریختند سرمان و ما هم چاره‌ای نداشتیم با همان کلنگ از خجالتشان در بیاییم.

یک موجود سبز رنگ مهربان هم بود که آمد و ایستاد و شروع کرد نگاه کردنم و بعد بنگ! خودش را ترکاند. این بازی نه فقط یک بازی که زندگی دوم است. اگر بخش‌های Redstone را هم بتوانید در این بازی یاد بگیرید می‌توانید هر نوع وسیلۀ الکتریکی را درست کنید. آسانسور، پله برقی، دستگاه سنگ ساز، ماشین پرنده و.

ماینکرافت را می‌توانید هم در اندروید و هم در ویندوز بازی کنید.

2-terarria

شبیه همان ماینکرافت است ولی دو بعدی. با آپشن‌های خیلی خیلی بیشتری و دنیای عجیب‌تری. موجودات ترسناک‌تری و فضای غریب‌تر. اسلحه‌های بازی از شمشیر و یویو! شروع می‌شود تا مسلسل و چوب دستی‌های جادویی.

3-stardew valley

تجربۀ زندگی در یک داهات! و یک مزرعۀ شخصی. روز اول از خواب بیدار می‌شوید. 15 تا بذر هویج در اتاق‌تان است. بیرون می‌روید و شروع می‌کنید به پاک سازی مزرعه. چوب‌ها و سنگ‌ها و درخت‌ها را کنار می‌زنید. زمین را شخم می‌زنید. چندتایی بذر می‌کارید و با آب پاش آبشان می‌دهید تا چند روز آینده در بیایند. 

با اعضای دهکده آشنا می‌شوید. در روزهای تولدشان بهشان هدیه می‌دهید. در فستیوال‌های فصلی شرکت می‌کنید. به معدن می‌روید و معدن کاری می‌کنید. شاید این وسط با دادن گل به یک نفر توانستید ازدواج کنید و دو تا بچۀ گوگولی داشته باشید.

کم کم که چوب جمع کردید مرغ داری می‌زنید، و بعد هم نوبت گاوداری است. عسل می‌گیرید و با میوه‌هایی که برداشت کرده‌اید مربا درست می‌کنید. تخم مرغ‌ها را جمع می‌کنید و باهاشان سس مایونز درست می‌کنید.

فصل بهار لوبیا و تابستان بلوبری بکارید تا از همه بیشتر سود کنید. روزهای بارانی ماهیگیری کنید تا ماهی‌های عجیب‌تری بگیرید.

4-prison architect 

در نقش طراح یک زندان آمریکایی دست به کار می‌شوید. اتاق‌های گوناگون درست می‌کنید. آشپزخانه و سالن غذا خوری. زندانی‌ها را می‌آورید. برخی خطرناک‌اند و برخی نه آن چنان. ممکن است از زندان فرار کنند، دائم باید چک‌شان کنید و بگویید پلیس‌ها بگردند تا وسایل قاچاق‌شان را پیدا کنید.

کم کم زندانی‌ها را به کار بگیرید. وظیفۀ نظافت زندان بیفتد رو دوش این‌ها. برایشان کلاس‌های فنی حرفه‌ای بگذارید. یا کشیش بیاورید و برایشان کلاس‌های دینی بگذارید. از صفر تا صد طراحی یک زندان را در این بازی تجربه می‌کنید فقط حواستان باشد مواظب باشید آشوب نکنند.

هر روز مرتب به حموم بفرستیدشان! :))

5- Dota2

بیخیالش، خیلی باید وقت بگذارید یاد بگیرید. یاد هم بگیرید زندگی‌تان را می‌گیرد.

6-heart stone

یک بازی با حال رو اعصاب کارتی، پول داشته باش و کارت بخر. یک حرفه‌ای میشی.


آدم کوچولو‌ها پایان‌نامه‌هایشان شناخت آدم بزرگ‌هاست. از خودشان چیز زیادی ندارند. یکی می‌شود علامه طباطبایی و پایان نامۀ زندگی‌اش تفسیر المیزان، یکی دیگر هم پایان نامه‌اش شناخت نظر علامه طباطبایی در فلان مسأله.

یک چیزِ مثلا خنده دار بگویم؟

یک روز به آیت الله مصباح گفتند که راسته شما شهید مطهری شماره 2 هستید؟ گفت: نه داداچ من مصباح یکم :))


1.از بس این چند روز مستند دیده‌ام که می‌ترسم یکهو گیرپاچ کنم و خون بالا بیاورم. تقصیر من هم نیست، فیلمگردی باز مردانگی کرده و 7 روز اشتراک رایگان داده. ما هم 100 گیگ اینترنت روی دستمان باد کرده. کرونا هم لطف کرده مرا به اعماق تعطیلات زودهنگام تابستانه برده. زمین و زمان زده‌اند قدش و هماهنگ کرده‌اند تا سید جواد مستندهای سایت فیلمگردی را تمام کند. چی بهتر از این؟

2. خواستم در چالش وبلاگ حریری به رنگ آبان شرکت کنم. ولی استعداد زیادم در نقاشی نکشیدن مانع بود:

3.کتابخانه از هفتۀ پیش تعطیل شده و من ترسم این است کتاب‌هایم تمام شود. اگر استرس مرگم با اعادۀ نماز و روزه‌های قضا حل شود تمایلم این است وقتی دور و برم پر کتاب است جان دهم. ولی خدایی جان دادن روی پای امام را چه طور بیخیال شوم.

4.آدم‌ها دو دسته هستند. یا کتاب‌ها را می‌خرند و نمی‌خوانند، یا که امانت می‌گیرند و نمی‌خوانند.

5.یکی از رفقای طلبه‌ این وسط به من پیام داده بیا گروه نقد فیلم طلاب بزنیم. کسی هست اعزامش کنم توجیه‌شون کنه؟

6.یک پست گذاشتم از رفیق منحرف الفکرمان، گفتم نظرتان چیست. برگشتم دیدم 14 تا نظر جدید دارم. سه روزه درگیرم نظرات را جواب بدهم. واقعا هالاک شدم.

7.کمتر از یک درصد آدم در جهان وجود دارد که می‌تواند با شخصیت من عیاق شود. واقعا ناراحت کننده است. من همیشه تنهایم. از بین وبلاگ‌نویس‌ها فقط یک نفر را پیدا کرده‌ام. یک نفر دیگر در زندگی‌ام داشتم، آخرین بار دو ماه پیش دیدمش. وقتشه برم توی خیابون یک کاغذ بگیرم دستم که روش نوشته شده باشه: Hug me!

با این شخصیت زندگی واقعا سخت است. تو خانوادۀ خودم که نه، ولی تو خانوادۀ فرماندۀ کل قوامون! یک نفر پیدا کردم.

8.ما مطالبی رو توی وبلاگ بیشتر خوشمون میاد که بخشی از ما رو درون خودش داشته باشه. چیزی که به مطالب ذهنی ما مربوط باشه و نسبتی باهامون داشته باشه.

اگر نقاشی‌تون خوبه توی چالش وبلاگ حریری به رنگ آبان شرکت کنید.

لغت چالش به نظرتان درست است؟

دهخدا دربارۀ معانی چالش می‌فرماد:

رفتاری که از روی ناز و تکبر و عجب کنند.

رفتار کسی از روی تکبر و نخوت و ناز است در برابر حریف کارزار.

بمعنی جنگ و جدال

 مباشرت و جماع را نیز گویند. کسی که در جماع حریص باشد.


یک زمانی خیلی ساده انگارانه و خنده دار با خودم فکر می‌کردم بروم دایرکت چند تا از خوانندگان مطرح غربی و آن‌ها را با زبان انگلیسی به اسلام دعوت کنم.

وقتی شنیدم که پدر زن آقای فؤاد ایزدی یک تنه، در زمان تحصیل دکترایش، با تبلیغ در زندان‌های آمریکا حدود 1500 نفر را شیعه کرده است نظرم تغییر کرد.

شاید حالا که مستند نُت ممنوعه در مورد زندگی مایکل جکسون را دیده‌ام نظرم قوت بیشتری بگیرد که ما چون خدا را داریم می‌شود خیلی کارهای به ظاهر ناشدنی را انجام دهیم.

در این مستند می‌بینیم که پس از مسلمان شدن برادر و خواهر مایکل جکسون، خودش تمایل زیادی به اسلام پیدا می‌کند و چه بسا شاید اگر زنده می‌ماند مسلمان می‌شد. حتی یک موزیک هم دربارۀ اسلام خواند که موجود است.

ما به عنوان حزب اللهی‌های اولین کشوری که انقلاب مردمی اسلامی داشته و حکومت اسلامی تشکیل داده می‌توانیم کارهای بزرگی بکنیم.

یک نفر مثل شیخ زکزاکی یک تنه می‌رود در نیجریه و این همه آدم را شیعه می‌کند. حالا که ما این فضای  مجازی را داریم کارهای خیلی بزرگی می‌توانیم بکنیم.

با فهم عمیق دین و یادگیری یک زبان مثل انگلیسی و عربی یا اصلا زبان اردو می‌شود رسانۀ خیلی بزرگی شد. با همین زبان اردو می‌شود پاکستان، هندوستان و بنگلادش شاید حدود 1 میلیارد نفر آدم را مخاطب خود قرار بدهیم.

کافیست برای اولین قدم تلگرام و اینستاگراممان را حذف کنیم و چند تایی کتاب خوب بخریم.


شهید مطهری می‌گوید حسّ تغزّل وقتی در انسان پدید می‌آید که دوری بین دو طرف وجود داشته باشد. داستان لیلی و مجنون وقتی شکل می‌گیرد که لیلی و مجنون نتوانند به راحتی یکدیگر را به دست آورند. به همین جهت شهید مطهری ادامه می‌دهد حس تغزّل یا عشق کمتر در غرب وجود دارد چون راحت به یکدیگر می‌رسند و معروف است که وصال مدفن عشق است.

یعنی وقتی انسان عاشق به معشوق خودش می‌رسد همان جا عشقش دفن می‌شود. وقتی عاشق دور باشد نواقص معشوق خودش را نمی‌بیند و ندیده‌هایش را تخیل کامل گرایش می‌سازد. معشوق را به شدت کامل و بدون نقص می‌بینید، اما وقتی رسید و واقعا چشید، می‌فهمد نه آن چنان هم کامل نبود. برای همین دست می‌کشد.

حالا حسّ تغزل را بی خیال. بزرگواران قوای جنسی را چه کنیم؟ سه تا راه درست جلوی نوجوانی که به بلوغ می‌رسد تا زمانی که ازدواج کند وجود دارد. 1- ازدواج دائم 2-ازدواج دائم 3- ازدواج دائم

چون یکی از این سه راه درست را نمی‌تواند انتخاب کند 3 راه دیگر لاجرم جایگزین می‌شود: 1- خودیی 2- ازدواج موقت 3- روابط نامشروع

تا این جای کار مشت‌تان را گره کرده‌اید و می‌خواهید بزنید در دهان من که چرا ازدواج موقت راه درستی نیست. حقیقتش این است که طرحی که خداوند با ازدواج موقت ریخته به شدت بی عیب و نقص است. یعنی ازدواج موقت اگر به شکل درستش انجام شود واقعا مشکلی ندارد.

اما مشکل از جایی شروع می‌شود که خانمِ ! برای مذهبی‌ها صیغه می‌شود و برای غیر مذهبی‌هایش، بدون صیغه، می‌شود. در واقع صیغه بازیچه‌ای شده دست آدم‌های فاسد تا بتوانند نان در بیاورند و با مذهبی و غیر مذهبی باشند.

و بعد بدون اعتقاد واقعی به صیغه و دین، و حتی بدون نگه داشتن عِدّه، صیغۀ نفر بعدی می‌شوند و تفاوتی با یک ندارند.

به خاطر جوّ موجود صیغه، عقلانی‌ترین گزینه همان ازدواج دائم است. ولی ازدواج دائم را چه کنیم؟نه پول دارد، نه کسی را سراغ دارد، نه سربازی رفته، نه تحصیلاتش کامل شده.

خودش برای خودش سخت می‌گیرد، پدر و مادر خودش سخت می‌گیرند، پدر و مادر او هم سخت می‌گیرد.

نتیجه این می‌شود که تا پایان سربازی و شغلِ با مدرک و گرفتن خانه و گرفتن مراسم عروسی و عقد آن چنانی بندۀ خدا از شدت تقوا دستانش لرزش دارد و افسردگی در وجودش رخت بسته. فضا طوری است که به هر شکل به لجن کشیده می‌شود.

دوستان، بزرگواران، رفقا قبول کنیم اوضاع واقعا خراب است. این یکی از دردهای همیشگی من است. که جوون‌هایی که باید فلان و بلان کنند همین مسئلۀ جنسی از پا انداخته‌شان.

ازدواج باید همان سال‌های اول بلوغ شکل بگیرد. در وضعیت فعلی راهش این است که از ابتدا دنبال یادگیری فنی و پول در آوردن باشیم. اگر دانشگاه می‌رویم به طور پاره وقت جایی شغل داشته باشیم و از این طرف از خودمان شروع کنیم و اصلا سخت گیری نکنیم.

اگر واقعا به مرحلۀ نیاز رسیده‌ایم، دنبال مراسم عقد و ازدواج نباشیم. دنبال جهیزیۀ کامل نباشیم. خرید طلا را بی خیال. ماشین را بیخیال. این چیزهای مزخرف منحط را رها کن، خودت را داشته باش. کمی هم به فکر خودت و این نیاز لعنتی‌ات باش. سادۀ ساده.

خودم را مثال بزنم. من کت و شلوار هم نداشتم. من شغل نداشتم. ما چند سال تلویزیون هم نداشتیم. هنوز هم فریزر نداریم. یک یخچال دسته 2 داریم. مراسم عروسی نداشتیم. یک سفر رفتیم مشهد و تمام شد. توی همان محضر حلقۀ نقره را دست عروس خانم کردم.

این پدر و مادرهای نفهم را بفهمانید ساده بگیرند. ببخشید فحش نیست، واقعا نمی‌فهمند، خودشان حیوانشان را از روی پل رد کرده‌اند و درد فرزند را نمی‌فهمند، نمی‌گیرند که چه می‌گوید. چه حالی دارد. این وسط حال بچه مذهبی‌ها از همه خراب‌تر است.

بندۀ خدا گناه می‌کند، دست خودش نیست یا هست. درگیر است از آن طرف شرمنده و حالش خراب. این قدر دیدم دوست و آشنا که می‌دانستم چه مرگشان است. غریزه جنسی با خودش نمی‌گوید خب ایشان مسلمان است، کاریش نداریم، برویم سراغ نفر بعدی.

همه را می‌زند له می‌کند. هر یک را به نحوی. راهش فقط ازدواج دائم ساده است. نه خانه. بعضی‌ها فکر می‌کنند حالا چند تا خانه بسازند، گشت ارشاد را بردارند و همه راحت رابطه داشته باشند کار بهتر می‌شود.

برعکس وضعیت فجیع‌تر می‌شود. غریزۀ جنسی باید فقط روی مدار اعتدال باشد. زیاد باشد خراب می‌کند، کم باشد خراب می‌کند.

این حسّ تغزّل باید باشد، ولی نه این قدر که رفیق‌مان 4 سال هی برود و بیاید و نتواند آن دختر را بگیرد.

به خدا این‌ها را برای جلب توجه نمی‌گویم. من گریه می‌کنم و می‌نویسم. تازه نامزد کنند اول بدبختی است. نکند یکهو این دو تا با هم توی اتاق تنها شوند! پدر و مادر حواستان هست؟

از نوجوانی بخشی از وقت‌مان را باید کار کنیم و برای ازدواج هم به شدت ساده بگیریم. راهش همین است و بس. دنبال صیغه هم اگر باشند بعضی‌ها بدانند نه درستش گیر می‌آید و نه فرهنگ فعلی آن را می‌پذیرد و بدتر از تلقی می‌شود.


یکی از آفاتی که کار گروهی دارد این است که اعضا با خودشان می‌گویند خُب فلانی هست، کار جلو می‌رود. امان از این که فلانی هم روی فلانی دیگری حساب کرده و می‌گوید: خب او هم هست حتما کار جلو می‌رود.
چنین پدیده ذهنی سبب می‌شود بازدهی کل گروه پایین بیاید. این قضیه با آزمایش مسابقه طناب کشی اثبات شده است. وقتی مسابقه طناب کشی فرد فرد به انجام می‌شود فرد ۱۰۰ درصد توان خودش را می‌گذارد.
اما وقتی مسابقه گروهی شد و تعداد افراد بیشتر شد بازدهی کم کم پایین می‌آید.
یک چنین اتفاقی هم در سطح ملی و مذهب تشیع هم می‌افتد. هر کس با خودش می‌گوید خُب فلانی هست که کار فرهنگی کند. فلانی هست که آتش به اختیار کار کند. شاید بگوییم اصلا فلانی هست که یار امام زمان! باشد.
و این طور می‌شود که بعد از این همه سال همچنان ظهور ولی عصر به تعویق می‌افتد.

کسی که همه چیز بخواند هیچ چیز نخوانده است. مرحوم شیخ بهایی می‌گوید من با هر کسی که بحث کردم شکستش دادم جز افرادی که فقط متخصص در یک رشته بودند.

امروزه رشته‌های علمی به شدت ریز و تخصصی شده است. در زمان قدیم آن قدر علم پیشرفت نکرده بود و با صرف اندک زمانی می‌شد احاطه بر تمام علوم روز داشت اما امروزه اگر تمام عمرمان هم بگذاریم نمی‌توانیم تمامِ کتاب‌های نوشته شده در فلسفۀ علم را بخوانیم.

زمانی همین فلسفه فقط در حدّ و قوارۀ موضوع وجود بود اما الآن باید دنبال تخصص‌های به شدت ریز و جزئی باشیم.

فکرش را بکنید حالا در میان این همه اطلاعات روز افزون بخواهیم از هر دری چیزی بشنویم. حاصل چندین سال در به دری می‌شود یک انسانی که از برخی علوم اطلاعات سطحی دارد و چون ذهنش متمرکز روی یک موضوع به خصوص نبوده و عمق کافی ندارد، در نتیجه توانایی نوآوری هم ندارد.

این انسان می‌شود اقیانوسی با عمق دو سانتی متر که هیچ جای شنا کردنی ندارد و نهایت توانایی تربیتش، باکتری‌ها و جلبک‌هاست و به خاطر عمق کمش خیلی سریع بخار می‌شود و به هوا می‌رود.

جلسه‌ای که با استاد أسدی زاده داشتیم و گفتم افکار من را زیر و رو کرد یکی از طنزهای روزگار بود. بزرگواران طلبه نشسته بودند و ابتدای جلسه استاد شروع کرد و از تک تک افراد پرسید که چه کارهایی می‌کنند.

یکی‌شان گفت داستان نویس هستم، استاد هم گفت: خب آثار چه نویسنده‌ای را دوست داری؟ بعد از کلی فکر کردن گفت: کتاب‌های دکتر شریعتی. استاد گفت: شریعتی که داستان نویس نبود.

-کتاب‌های احمد محمود را خوانده‌ای؟ 

-نه

-سید مهدی شجاعی چی؟

بعد از کلی تعلل:قلمش را دوست دارم!


از نفر بعدی پرسید خب شما چه کاره‌ای؟

-مستندساز هستم.

-چیزی هم ساختی؟

-نه، الآن 6 ماهه دوره آموزشی آقای فلانی می‌روم.

- از مستند سازها آثار فلانی را دیده‌ای؟

-نه

-یعنی مستند سازی و این‌ها را ندیده‌ای؟


از نفر بعدی که معمم بود پرسید: فیلم چه می‌بینی؟

-هیچی!

-چرا آمدی دوره؟

-ببینم چه خبر است

-اصلا به سینما علاقه داری؟

-نه


از نفر بعدی که یک خانم بود پرسید: خب چه محصولات رسانه‌ای را تماشا می‌کنید؟

-بعضی اوقات با پسرم شبکه پویا می‌بینیم.


الآن به نظر شما من گریه کنم یا زوده؟ این‌ها را می‌نویسم اعصابم به هم می‌ریزد که چرا این قدر یک آدم احمق می‌شود، طلبۀ درس خارج است و هنوز با خودش خلوت نکرده. یک گوشه ننشسته. دو دوتا چهارتا نکرده. جامعۀ اسلامی چه نیازی دارد و من چه کنم. همین طور یک پوستری که نه به او مربوط است، دیده و در دوره ثبت نام کرده، تازه بعد از یک عمر در حوزه ماندن می‌خواهد بیاید ببیند در سینما چه خبر است، اگر خوب بود مشتری شوذ، نبود، برود گم شود در همان دخمۀ بی هدفی‌اش.


استاد حرف‌های خوبی زد. گفت تو رو خدا بدون شناخت وارد سینما نشوید. این جا نیم ساعت، یک خانم یک ریز حرف زد، یعنی یک ریز حرف زدها. یک آدم باد کرده با شعار بود. استاد اگر ما حزب اللهی‌ها نرویم سینما را پر کنیم، اگر ما فلان، حضرت آقا فرمود. انقلاب فلان است. ول کُن معامله هم نبود. آخر من قاطی کردم و با صدای بلند گفتم: خانم اگر اجازه بدید استاد هم یک کم حرف بزنند.

مشکل این بود حرف استاد را متوجه نشده و حالا با فهم ناقص خودش از کلام استاد می‌خواست درگیر شود.


دوستان بزرگواران، وضع فجیع است، خدا گیر ما افتاده، گیر یک عده آدم خود بزرگ‌بین شعاری. ای کاش دشمنان ما، مثلا یهودی‌ها و آمریکایی‌ها مسلمان بودند و ما روی مدار باطل می‌چرخیدیم و زودتر از روی زمین محومان می‌کردند.

فکرش را بکن، توی قم، وضعِ این طور، قشر طلبۀ هنرمندش این شکلی. ای خدا می‌خواهم سرم را توی دیوار بکوبم.


مستند مافیای آزاد دربارۀ داستان آمدیم ثواب کنیم کباب شدیمِ آقای هادوی است. آقای هادوی حدود یک میلیون متر زمین از مادرش به ارث می‌برد که بخشی از آن را به دانشگاه آزاد اهدا می‌کند و بخشی را برای خودش می‌گذارد. اما دار و دستۀ عبدالله جاسبی، رئیس دانشگاه آزاد آن زمان با انجام مجموعه کارهای غیر قانونی مثل کشیدن طرح گازکشی از درون زمین‌های آقای هادوی و خالی کردن نخاله‌های ساختمانی سعی می‌کند آن تکه زمین‌های باقی مانده را هم بگیرد. در این میان حتی دخترهای آقای هادوی توسط مسئولین دانشگاه آزاد کتک می‌خورند که فیلمش هم هست! رئیس کلانتری یک ویلا رشوه می‌گیرد و محاکمه می‌شود و سه نفر از مسئولین قضایی هم برای حکمِ اشتباه راهی زندان می‌شوند. خلاصه که داستان کش داری است.

تهیۀ کنندۀ مستند، دکتر علیرضا زاکانی یکی از نمایندگان فعلی مجلس قم است که در زمینۀ فساد ستیزی فعالیت‌های مثبتی انجام داده است.


می‌گویند مکالماتِ یک داستان باید در پیبشرد پیرنگ داستان یا فضاسازی فضا و مکان یا شخصیت پردازی نقشی داشته باشد. و اگر نقشی نداشته باشد بهتر است حذف‌شان کنیم.
مثلا:
-سلام
-سلام
-خوبی؟
-قربونت خوبم. تو چطوری؟
-من که عالی‌ام.
این مکالمه نه جذاب است و نه نقشی دارد. یک چنین کار ناشیانه‌ای را می‌توانید در رمان حجره پریا حدادپور جهرمی پیدا کنید که نشان دهندۀ آشنا نبودن اول با اصول عناصر داستان است.
این مکالمه می‌تواند این شکلی باشد:
یکهو جلوی درِ اتاقم ظاهر شد و سلام کرد.(مکان) با همان حال گرفته که حوصله نداشتم و سعی داشتم مخفی‌اش کنم با کمی مکث گفتم سلام.(شخصیت پردازیِ روانی) پرسید: خوبی؟ با این که از درون شکسته بودم(ایجاد سوال در مخاطب که چرا شخص اول شکسته است؟- پیشبرد داستان) گفتم: قربونت خوبم. تو چطوری؟. خودم رو توی چشم‌های قهوه‌ایش(شخصیت پردازی ظاهری) خیلی کوچک‌تر می‌دیدم، گفت: من که عالی‌ام.
***
قبول کرده‌ام که زندگی‌ام یک داستان بزرگ است و من هم آن را می‌نویسم. در این داستان بلند خیلی برایم سخت است که کاری بکنم که همخوانی با شخصیتم نداشته باشد. کاری که شخصیتم را دو پاره کند. کاری مثل گناه که با شخصیت اعتقادی و مذهبی من همخوانی ندارد و اصلا کنشِ من نیست.
در این میان هم سینما چیزی است که انگار دیگر داستان من را پیش نمی‌برد. سهام عمرم را در بورس اشتباهی سرمایه گذاری کرده بودم.
نقد فیلم اتلاف وقت است. شاید نقد فیلم برای من شده بود توجیهی برای فیلم دیدن‌هایم. هر فیلمی ارزش نقد نداشت. لازم نبود حتما متخصص سینما شوم و از اولین فیلم‌های تاریخ سینما مثل فیلم ورود قطار به ایستگاهِ برادران لومیر تا آخرین فیلم اسکورسیزی را ببینم.
سینما را می‌گذارم برای پیشبرد داستان زندگی، برای همان رشته‌های علمی که انتخاب کرده‌ام تا آن‌ها را پیش ببرد.
به چیزهای دیگری فکر می‌کنم. به یک جامعۀ بیمار فکر می‌کنم. به فرهنگ و سبک زندگی. به این که چه طور می‌شود گوشی موبایل را از زندگی حذف کرد. موبایلی که روزی شاید بین 3 ساعت تا 8 ساعت یا بیشتر از وقت آدم‌ها را تلف می‌کند. به این که چه کنم نسل بعدی طلبه‌ها مشکل مالی نداشته باشند و چه کنم که دردهای آدم‌ها کمتر شود.
اگر ما در هر رشته‌ای متخصص شویم آن رشته تمام زندگی‌مان را می‌گیرد. از زمین و زمان برایمان درخواست می‌آید. و من اصلا زندگی کامل درگیر سینما را دوست ندارم. نتیجه‌اش را هم آن چنان درخشان نمی‌بینم.
ولی حالا حیفم می‌آید از پاک کردن این همه فیلم ندیده:

ساسی دوباره یک موزیک داده تا نونهالان و کودکان ما! در 12 اردیبهشت، اگر مدارس باز باشند، روز شهادت شهید مطهری، قر بدن و بترن مثل پارسال. کشور این قدر بی در و پیکر است، وزیر علوم و مسئولین آموزش و پرورش این قدر گاگول هستند که این اتفاق هم دوباره می‌افتد. و فیلم‌هایش را خواهیم دید.

همان طور که همان اول دو تا پرستار احمق فاسد رقصیدند و بعد حالا پشت سر هم شاهد رقصیدن دسته جمعی و فردی زن و مرد پرستار هستیم.

که چی؟

که حالتون بده؟

کار زیاد کردید؟

زحمت می‌کشید؟

ممنونم. ولی غلط اضافه کردید برقصید.

نه این فساد نیست. مردم رو قضاوت نکنید.واه واه. یک رقص که بد نیست. مهم اینه دلت پاک باشه!

من جریان رو می‌بینم. جریان رقص پرستارها و رقص بچه های توی آموزش پرورش سر رشته‌اش میرسه به همون ‌هایی که حاج قاسم رو شهید کردند.

همه چیز با هم مرتبطه. این نیست حال دو نفر برقصند. یک نفر مسیح علینژاد باشه. یک نفر کار نظامی بکنه. هر کی سی خودش باشه.

پول گند زدن به فرهنگ ما رو همون راکفلری میده که کارخونه اسلحه سازی داره. باورتون نمیشه سر انگشت mi6 تو ایران میرسه به اصلاحاتی که تهش میشه رومۀ صفائیه و 9دی توی قم؟

اون چند میلیاردی که به بهونۀ فیلترینگ گرفته شد و هاشمی و برای فضای مجازی خرج کردند کجا رفت؟ همین پیج هایی که فکر میکنید شخصیه خیلی هاش دست همین اصلاحاتی هاست. من گروه هاشون رو دیدم که میگن فلان چیز رو تخریب کنیم.

مثلا فرض کن کلیپ تبریزیانی که مربوط به دو سال پیش میشه. تیم حسام الدین آشنا اومد توی قم تا اون عکس ای آن که مذاکره شعارت رو بگیره و گند بزنه به مراسم.

تیم فرید مدرسی دنبال این بود آیت الله مصباح رو توی مشهد زمین بزنه و نتونست. یک کلمه دیگه بگم بیان بزنند دهن منو.

پست‌های قبلی هم ببینید


در فیلم inceptioon، دیکاپریو در خواب طبقاتی را برای خودش خلق کرده است. هر طبقی صحنه‌ای از زندگی‌اش است. من چند روزی است دارم در یک صحنه زندگی می‌کنم.

یک موکب خنک.بعد از این که تا نیمه‌های شب راه رفتیم. یک موکبی پیدا کردیم. تازیک، دلنشین، وسط راه. با محمدرضا رفتیم تهش. پتو نبود. یک پرده بود که بهم دادند. انگار یک نفر پردۀ خونه‌اش را داده بود زوار بیندازند روی خودشان. رفتم زیر همان پرده با یک پتوی دیگر. آره پتو هم بود. بوی تاید هم میدادند. ولی این صحنه. جزو زیباترین صحنه‌های عمرم است.خوابیدم.

همین.

خوابیدم و این بیدار شدنی بود در زندگی من. و من هر شب و هر روز به آن جا فکر می‌کنم. بیدار شدیم. داشت خورشید بیرون می‌آمد. بدو بدو دنبال آب و دیگر صحنه تمام می‌شود. شاید اگر بگویند دوست داری کدام بخش زندگی‌ات تا ابد تکرار شود آن قسمت باشد.

ولی نجف نمی‌دانید چه قدر دلتنگی بود. شنیدید می‌گویند ایوان نجف عجب صفایی دارد؟ ولی نشنیدید که عرب‌های بی لیاقت از دیروز تا امروز چه طور معماری حرم رو ساختند که باید کلی کلی کلی راه بروی از وسط بازار رد شوی و یکهو جلوی ضریح سبز شوی!

و با خودت بگویی عه؟ این ضریح امام اولم علی علیه السلام است؟ چرا این طوری؟ چرا هیچ کس زیارت نامه نمی‌خواند؟ چرا همین طوری دارند می‌چرخند؟

وات دِ هل اصلا. آدم را می‌اندازد بیرون از تمام حس و حال زیارت. 

و می‌فهمی علی هنوز که هنوز است مظلوم است.

زیارت نامه نخواندم دلگیرتر شدم. نزدیک قبرستان وادی السلام رو کردم سمت گنبد و زیارت امین الله خواندم. بدهکاری‌ای بود که به میرزای قمی داشتم. این سفر را هم او پارتی شده بود پیش خدا که ما برویم.

من پایم به داخل حرم امام حسین هم نرسید. می‌دانید چرا؟ به خاطر زن. به خاطر قاعدۀ منطقی که من می‌خواهم بروم زیارت و یک مشت زنِ بی‌فرهنگ با ملیت ترجیحا عرب در خیابان منتهی به حرم هستند که تنه‌شان به من می‌خورد و به من مالیده می‌شوند و اصلا عین خیالشان هم نیست. در این وسط هم یک دسته هندی یا پاکستانی بالا و پایین می‌پرند! و می‌خواهی نفری یک تیر توی سرشان خالی کنی.

زیارت مستحب است و مالیده شدن حرام. آمدم عقب با پایی که لنگ می‌زد. این غم انگیزترین قسمت زندگی‌ام است. گنبد را ببینی و پایت نرسد. نشستم روی آسفالت و زیارت عاشورا خواندم.

بعد هم ترنومنت برگشت به ایران شروع شد. مینی‌بوس احمق‌ها، ایرانی‌هایی که هر کدام تن‌شان می‌خارید برای دعوا کردن و دهانشان خشک نمی‌شد از فک زدن.

عین واقعیت است. عین واقعیت است. نه که من بدم بیاید ازشان. این مینی بوس را هر کی می‌دید همین نظر را پیدا می‌کرد.

حوصلۀ نوشتن تمام شُد. بروم با همان حس موکب خنک غرق شوم


بیا. بینداز روی وبلاگ. آهای درد. هی غم. سایه‌ات از سر ما کم نشود. سایه‌ات رو سر من و وبلاگم باشد همیشه.

98 درست شروع شد. خوب بود تا وسط‌ هایش. فکر می‌کردم همین طوری جلو می‌رود. یکهو قاطی کرد. کمرم را خم کرد. خاک شدم.

نمی‌دانم خودش می‌آید به خوابم یا که مغزم برای فرار از بی کسی دائم در خواب باهاش حرف می‌زند. استادم را می‌گویم. اندک افرادی هستند در جهان که می‌توانند روی این جانب، برندۀ قطعی انتخاباتِ ریاست تنهایی! تأثیر بگذارند و او، با آن چشم‌های گیرایش و لبخندهای مش.

با نوع راه رفتنش و شوخی کردن‌هایش. تعریف کردن جوک‌های بی مزه‌ای که از دهان او با مزه می‌شوند. وقتی خطا می‌کنیم. سکوت می‌کگند، سکوتی که آدم را تکان می‌دهد. وقتی موزیکی در کلاس یکهو بی هوا پخش شُد.

ناراحتی او می‌شود حجت برای من که تمام موزیک‌های دنیا حرامند. وقتی با یکی از ادیبان شوخی می‌کنم و می‌گوید با خنده حرفت بد بود. همین حرفش حجت می‌شود که تمام شوخی‌ها و توهین‌های دنیا بدند.

وقتی از یک متنم تعریف می‌کند. همین برای من کافیست که تا ابد خوشحال باشم. من بیش از این که به خودم فکر کنم، هر شب، هر روز به او فکر می‌کنم.

یعنی به نظرتان، امام را دیده است؟ حضرت مهدی را می‌گویم. آخر همیشه اول کلاس به او سلام می‌دهد. در این روزهای خستگی، چیزی که آرامم می‌کند، گوش کردن به صدایش است. کلاس‌های مجازی هم بهانه‌ای شد تا صدایش را داشته باشم.

ولی حیف هیچ چیز از اخلاق نمی‌گوید. وقتی با یک کلمه‌اش آدم را زیر و رو می‌کند. وقتی اول تا آخر کلاس گوش‌هایم را تیز می‌کنم یک إلهامی از کلماتش بگیرم. با یک کلمه. وقتی از سایۀ شاخص می‌گوید و بعد فقط یک جمله از دهانش بیرون می‌رود: خدا هیچ کس رو بی سایه نکنه‌ها!

و همین.

حالا که نیست من هم به هم ریخته‌ام، سایه او که نباشد غم و غصه می‌آید بالا سرم. او این قدر جذاب و شیرین است، اگر پیامبر را می‌دیدم چه قدر شیرین بود. ولی افسوس در این زمان به دنیا آمده‌ام. و جزو الذین یومنون بالغیب! حتی گویندۀ این جمله را هم ندیده‌ام. دو مرحله غیب است نه؟

تا وقتی استاد خوب هم ندیدم، سه مرحله‌ای بود.

99، آرام بیا به سمتم. بگذار خودم را جمع کنم آخر سالی.


می‌گویم ای بابا ولش کنیم نه؟ چه درست است که گیر بدهیم به بیان؟ ولی این همه پتانسیل که خرج چالش شُد را چه کنم؟ آقای علی قدیری، آمدی با قاسم صفایی جلسه گذاشتی و گفتی فلان و بلان می‌کنیم ولی داداش، أخوی، پول نداری؟ مشکل چیه؟دستی بهت بدم؟

زحمت کشیدید پنل کامنت گذاری را کشویی کردید. ولی من حس می‌کنم بیان دارد تجزیه می‌شود. بخش کپی‌برداری‌ها که از کار افتاده و قسمت ورودی‌های وبلاگ هم که نیست. حالا یک بزرگواری نظریه پردازی کرده بود که این کار به خاطر اعتراضات خیابونی بوده و ما تحت نظریم! لذا از کار افتادند :))

انگار اطلاعات بیکار است بنشیند دائم بیان را با این جمعیت اندک نسبت به شبکه های اجتماعی را رصد کند و اینش را هم از کار بیندازد.

وبلاگ‌های برتر هم که اعلام نشد. هر چند اون وبلاگ چفچک خیلی برتر بود و پارسال گذاشتیدش. نظرم این بود گذاشته شود اولی.

بهش ایمیل بزنیم. پیام بدیم.

ما چند نفر داریم که صلواتی کمک‌تان کنند. یک سری کارها بکنند.

البته پشتیبانی بیان یک گیف ی رو هم نمی‌تواند حذف کند وقتی بهشان پیام میدهم. وبلاگ ضد انقلاب را نمی‌تواند کاری کند. باید گزارش بدهم فیلترینگ فیلترش کند. و الا که.

فقط جاوا اسکریپت حروم بود؟

من این جا به بیان و مسئولینش فحاشی هم بکنم، نمی‌توانند من را حذف کنند. چون اصلا نیستند.


یک کلیپ را رفیق‌تان بهتان نشان می‌دهد. یک طلبه‌ سیدی با خانواده‌اش دارد در خیابان می‌رود. یک بچه نوزاد هم در بغل گرفته. چند تا دختر دارد و یک خانم چادری هم همراهش است. 

یک دفعه در این کلیپ که از دوربین مدار بسته گرفته شده یک عده ازارل و اوباش با چاقو و قمه و دشنه حمله می‌کنند. یک چاقو در گلوی بچه می‌زنند. خانمی که همراهش است تو سر و صورتش می‌زند. می‌ریزند روی سید بیچاره. می‌خواهند سرش را ببرند. با چاقو هفت هشت بار به گردنش می‌زنند تا این که سرش را بر می‌دارند. بعد هم دخترا و خانم‌هایی که همراهش هستند با ضرب و شتم بر می‌دارند می‌برند.

خیلی ترسناک است نه؟ لرزه به تن آدم می‌اندازد. اصلا شاید حال آدم بد شود.

واقعیت این است یک چنین جنایتی را با امام حسین کردند.

حالا فکر بکن یک عده که این‌ قضیه را تماشا می‌کردند و فیلم می‌گرفتند و کاری نمی‌کردند. چند ماه بعد از قضایا بگویند عه اشتباه کردیم. باید دفاع می‌کردیم. قیام توابین.

بعد معلوم شود این طلبه سید، نوه حضرت آقا بوده. قرار بوده رهبر بعدی هم باشد. آدم به شدت پاکی بوده و کاری به کسی نداشته.

این تمثیل‌ها شاید کمک کنند که به عمق حادثه عاشورا پی ببریم. یک چنین جنایتی با بدترین دشمن ما هم شود دردمان می‌گیرد حالا اگر برای عزیزترین و بزرگ‌ترین شخص روزگار، برای کسی که بیشتر از همه دوستش داریم اتفاق بیفتد. چه قدر درد بزرگی است؟

تاریخ هم تمام شود و انسان منقرض شود باز هم این درد کمرنگ نمی‌شود.


هویت داشتن یعنی بدانیم چه کسی هستیم، از چه ساز و کاری تشکیل شده‌ایم و نسبت‌مان نسبت به موجودات جهان چیست. اگر هویت خودمان را یک شیعۀ 12 امامی و معتقد به ولایت فقیه قرار دادیم. اگر معتقداتمان درست بود اما در رفتار و اعمال‌مان کم گذاشتیم و خوانایی و تناسبی بین اعمال و اعتقاداتمان وجود نداشت، وجودمان دو پاره می‌شود.

جنگی در ما آغاز می‌شود که در انتها یا افعال، اعتقادات را تغییر می‌دهند و یا که اعتقادات افعال را تحت کنترل خودشان می‌گیرند.

اگر در یک مثال بخواهیم این تناقض را در شخصی ببینیم مثل کسی می‌شود که دلبسته است، معتقد است اما وقتی دوستانش را می‌بیند و با آن‌ها گرم می‌گیرد پاک از یادش می‌رود که هویتش چیست. نمی‌تواند جلوی زبانش را بگیرد، غیبت می‌کند و چند نفر را مسخره می‌کند.

یا مثلا نمی‌تواند از اپلیکیشن اینستاگرام که می‌داند قطعا داشتنش مقدمۀ گناه کردن است دل بکند. امکان ندارد آدم وارد این اپلیکیشن بشود و گناه نکند. تصویر بدی نبیند یا گناهی نشنود. گناه کردن وجودش را دو پاره می‌کند، یا باید اعتقاداتش را حذف کند، یا که رفتارش را اصلاح.

معمولا هم رفتارش اصلاح نمی‌شود و دینش را کم کم از دست می‌دهد. مراحل برون رفت از این وضعیت بحرانی ساده است: یک گوشه بنشینیم، با خودمان خلوت کنیم، کاغذی جلو رویمان بگذاریم، هویت‌مان را پیدا کنیم و بنویسیم. بعد که هویت‌مان را پیدا کردیم، دوربین را بالا بیاوریم و رفتارهای خودمان از نگاه سوم شخص نگاه کنیم. تک تک افعالمان نقد بزنیم و بعد بپرسیم که آیا این‌ها با هویت‌ ما خوانایی و تناسبی دارد یا نه؟

بعد شیپور جنگ نواخته می‌شود.

هویت را در هر صورت باید پیدا کنیم. و الا پس از مرگ برایمان پیدا می‌کنند و خیلی بد می‌فهمیم. اما واقعیت این است که ما با کثرت‌ها آن را دائم به تعویق می‌اندازیم. هر روز با فعالیت‌هایی خودمان را سرگرم می‌کنیم تا فراموش کنیم خودمان را. اما یک روز کثرت‌ها رنگ می‌بازند، نمی‌توانیم فرار کنیم، یک علامت سوال بزرگ ما را گوشۀ دیوار گیر می‌اندازد و می‌پرسد آخر کارهایت که چه؟

وقتی نشستیم و هست‌ها و نیست‌ها و بایدها و نبایدها را در نسبت با جهان پیدا کردیم. آن وقت است که باید از پوستۀ عادات بیرون بزنیم.

عقل سر جایش می‌آید و خودمان را نقد می‌زند، می‌فهمیم که کار به این سادگی هم نیست. بیرون زدن از عادات جرأت و اراده می‌خواهد. این عصر هم که عصر بحران اراده است.

اگر بتوانیم همان می‌شویم که حضرت امیر با لفظ أشجع الناس از آن یاد می‌کند.

سلاح ما طبق توصیۀ قرآن صبر و صلاة و طبق توصیۀ معصومین اشک و ناله است. نشست و برخاست با دوستِ همراه. ارتباط با استاد خوب. باید به هر نحوی که می‌توانیم به در و دیوار چنگ بزنیم تا ارادۀ کافی برای ماشین عقل پیدا کنیم.

تنها راه زندگی کردن همین چند خط بود و بس.


خانمم چند ماه پیش معده‌اش مریض احوال شده بود. هر چه می‌خورد دلش درد می‌گرفت، پیش چندین دکتر رفتیم. می‌خواستیم پیش یکی از فوق تخصص‌های گوارش به نام دکتر سرکشیکیان برویم اما طبق سیستم نوبت دهی تا چندین هفته بعد نوبت ویزیت به ما نمی‌رسید. مطبش هم شلوغِ شلوغ.

چند تا دکتر رفتیم. پیش یک فوق تخصص گوارش در بیمارستان گلپایگانی قم رفتیم. همان دکتری که کمی تُک زبانی و خاص صحبت می‌کند. دکتر بعدی که رفتیم گفت: دکتر قبلی، داروی اشتباهی داده و تنها راه درمان معدۀ شما این است که روزی 16 عدد قرص بخورید.

قرص‌ها را خورد، یک مدت خوب بود، دوباره درد گرفت. "رفیقِ نیمه راه" که مشکل معده دراد می‌داند چه بساطی است قرص‌های معده. نهایتا رسیدیم به داروی طب اسلامی، به پشتوانۀ جریان آیت الله تبریزیان که شندیم ابتدا به مشهد و بعد عراق تبعید شد. داروی طب اسلامی او به نام داروی جامع امام رضا که یک قرص سیاه رنگ را همراه آب زیره سیاه سه شب دادیم و خوبِ خوب شد.

فکرش را بکن، اگر چنین دارویی فراگیر شود و به تولید انبوه برسد سرانجام متخصصین گوارش چه می‌شود؟ از کار بیکار می‌شوند، پس بهتر است، حالا که تبریزیان قاطی کرده و کتابی آتش زده آن را بیاوریم و پخش کنیم و همه ببینیم. حوزۀ علمیه و خودی و ناخودی علیه‌اش موضع بگیریم.

خودِ من اگر قرار بود سرگردان بین روانپزشک و روانشناس باشم تا الآن مُرده بودم و متن را نمی‌خواندید. من هم وقتی افسردگی داشتم، نه روانشناسی که برای یک ساعت حرف زدن 50 تومان پول گرفت و نه روانپزشکی که هر وقت حالم بدتر می‌شد دوز قرص را بالاتر‌ می‌برد، هیچ کدام کمکی به من نکردند. چند تا انجیر خشک و مویز و عسل حالم را خوب کردند.

پسرِ استادم چشم‌هایش ضعیف بود و عینکی، هر شب یک قطره عسل طبیعی  در چشم‌هایش ریخت و کار به جایی رسید که عینکش را کنار گذاشت. فکرش را بکن اگر چنین درمانی فراگیر شود، آن وقت سرانجام اپتومتریست‌ها و چشم‌پزشک‌ها و عینک‌سازها و جراحان چشم چه می‌شود؟

من وقتی سرما می‌خورم با جوشاندۀ چونه یا نعنا و عسل قضیه را سرهم می‌آورم. از شما چه پنهان ولی ژلوفن هم خوب جواب می‌دهد. وقتی هفتۀ پیش، لثه‌ام عفونت کرد با دود دادن عنبر نسارا خوب خوبش کرد. مابقی کار هم با مسواک زدن به وسیلۀ چوب اراک جلو می‌رود.

من 2 سال پیش رفتم پیش یک دندانپزشک، دو دندان سوراخ نشانش دادم و دندان‌های کناری‌اش را خالی و پر کرد. وقتی در نوبت بعدی اعتراض کردم که چرا این دندان را پر نکردی، باورتان نمی‌شود، بدون بی حسی داشت مته را در دندانم می‌گذاشت که هی من می‌گفتم بی حس نیست، اصلا بی حسی نزده‌ای. بعد هم برای این که دهان من را ببندد، همان ماده آمالگام را بدون تراشیدن بخش خراب ریخت داخل دندان، و الآن همان دندان از زیر دارد خراب می‌شود.

ما بیمۀ تکمیلی داریم، سالی 500 هزارتومان را برای دندان پزشکی تقبل می‌کنند، ولی در این مراکز درمانی آدم جرأت نمی‌کند پایش را بگذارد. هر چند که پارسال 400 تومان هزینه کردیم و 200 تومانش را پس ندادند. و آدم مگر باز جرأت دارد برود با اداره و بیمه سر و کله بزند؟

خلاصه، نتیجه گیری این است که یکی از دلایل مهم تخریب تبریزیان نه خود تبریزیان که تخریب جریان طب سنتی و اسلامی است که به خوبی جواب داده و تبریزیان در این میان با سوتی‌های خودش صرفا بهانه‌ای شده. جالب است که می‌گفتند کلیپ آتش زدن کتاب هاریسون برای 2 سال پیش بوده است.


کتابخانه‌های عمومی تعطیل است. این جمله یعنی کتاب‌خانه‌های اختصاصی باز است؟ قاعدۀ منطقی می‌گوید که تا خبری از کتابخانۀ بعدی نداشته باشیم نمی‌توانیم تصمیم بگیریم که در چه حالی است اما ذهن‌های منطق نخوانده فکر می‌کنند که کتابخانه‌های اختصاصی حتما باز هستند.

احتمالا یک سری ذهن‌های منطق نخوانده الآن که معما حل شده بیاییند بگونید نه، خیلی هم می‌دانستیم. بی‌خیال، طاقچه را یادتان هست که گفتم مزخرف است. دیشب از خجالتم در آمد و یک هفته اشتراک بی نهایت رایگان داد. البته لازم به ذکر است که پس از تلاش بسیار و چرخاندن گردونۀ شانس با 4 اکانت و پس از 4 روز تلاش به چنین نتیجه‌ای دست پیدا کردیم.

آن قدر احتمالات را افزایش دادم تا این که به آن چه می‌خواستم دست پیدا کردم. شانس و تصادف را تبدیل به انتخاب کردم.  حاصل این هدیه مطالعۀ کتاب ابن مشغلۀ نادر ابراهیمی بود. چشمان من را باز کرد و یاد داد که اگر می‌خواهم نویسنده شوم از همین حالا حواسم به پول و درآمد مالی باشد تا این قدر به این شاخه و آن شاخه برای دو قران پول نپرم. اگر نادر ابراهیمی از همان ابتدا منبع درآمد درستی پشت سرش بود می‌توانست کارهای بیشتری بکند و تاثیر بیشتری داشته باشد. کتاب‌های بیشتری بنویسد و تحقیقات بیشتری در زمینه آموزش نویسندگی داشته باشد.

کتاب لوازم نویسندگی که قرار بود جلدهای متعددی داشته باشد به یک جلد متکی نمی‌ماند. البته دو کتاب دیگر یعنی مینیمالیسم دیجیتال و کار عمیق از کارل نیوپورت هم نگاهی کردم، داد می‌زد می‌خواهد حرف‌هایش را در 700 صفحه کش بدهد و عمر مابقی‌ام را هدر. این را بعد از فرضیه اولیه و با خواندن نظرات به نظریه تبدیل کردم که حرف‌هایش را خیلی زودتر می‌تواند بزند.

کل دو کتاب را می‌شود در چند جمله تمام کرد: مینی‌مالیسم دیجیتال یعنی ساده سازی و استفادۀ صحیح از تکنولوژی که تمام زندگی انسان امروزی را در برگرفته. همان چیزی که من دائم می‌گویم اینستاگرام‌تان را پاک کنید. در مینی‌مالیسم دیجیتال می‌گوید اصلاح کنید و فقط چیزهای ضروری را باقی بگذارید، اما جالب این که ماهیت اینستاگرام مثل مردابی است که خواه نا خواه، یک کلیک سهوی روی صفحۀ سرچ باعث می‌شود حداقل نیم ساعت آن جا بمانیم.

کار عمیق هم خلاصه‌اش می‌شود، بزن همه را دک کن، بشین با تمرکز خیلی زیاد یک جا و بدون مزاحمت کارت را انجام بده. باورتان نمی‌شود که می‌شود با کامل نخواندن دو کتاب خلاصه‌اش را نوشت؟ بروید و بنشینید کلش را بخوانید تا به حرف من برسید.

سینما این روزها از زیر در نگاهم می‌کند. انگار یک بلندگو مثل پلیس‌های فیلم‌های هالیوودی دستش گرفته و می‌گوید یادت است از بچگی دیوانۀ فیلم بودی؟ یادت است چه قدر وحشیانه عاشق هنری؟ بعد ضربۀ آخر را می‌زند: به نظرت این علاقه تصادفی در تو وجود دارد؟

و این چند روز برویم برای نوشتن چند نقد فیلم از فیلم‌های امسالی و اسکاری.

با شناختی که از خودم به دست آورده‌ام می‌دانم استعداد و علاقه‌ام در هنر و بازی و سینما و فلسفه است. حالا از برخورد این‌ها چند گزینه به دست می‌آید:

فیلمنامه‌های فلسفی

فلسفۀ هنر

نرم افزار عقلانی سینما

بازی سازی فلسفی

نرم افزار(علمی) بازی سازی

این چند روز به سرم زده طرح یک بازی را بنویسم. ولی متاسفانه توانایی ساختش را ندارم. اصلا از کجا قرار است شروع بکنم. حتی اگر بتوانم چند جمله را هم به یکدیگر لینک کنم و قدرت انتخاب جملات را بدهم این قدر ایده در مخم ریخته که بتوانم با آن‌ها یک بازی متنی بسازم که 10 سال آدم‌ها را درگیر کند تهش چه می‌شود.


متن پیش رو قسمتی از کتاب خاطرات خانم دباغ است. این کتاب تو دهنیِ بزرگی به جریان فمینیسم است. یک خانم که با وجود داشتن 8 بچه مبارزات انقلابی دارد، به لبنان و سوریه می‌رود و تا جایی که من خوانده‌ام فرماندۀ سپاه همدان است. اگر مشکل قلبی دارید یا روحیه‌تان حساس است صفحه را ببندید و این متن را نخوانید. این متن گوشه‌ای از جنایات ضدانقلاب‌های کومله و دمکرات با گرایش‌ها مارکسیستی در منطقۀ کردستان است:

اردوگاه ما در قله مرتفعی از شهر سنندج قرار داشت، که از آن جا تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشتیم و پس از شناسایی کانون‌های تحرک آن‌ها به پاکسازی آن مبادرت می‌کردیم.

روزی یکی از برادران که با دوربین شهر را نگاه می‌کرد، ناگهان مرا صدا زد و دوربین را به دستم داد و با دست جهتی را نشان داد و گفت که نگاه کنم. در حوالی میدانی در شهر که امروز به نام امام خمینی شناخته می‌شود، زن کردی را دیدم که نوزادی در بغل دارد و با مردی که در مقابل خانه‌ای که درش باز بود، در حال نزاع و درگیری است، چند ثانیه‌ای این درگیری ادامه داشت، تا این که مرد کُرد با زور، بچه را از بغل مادرش جدا کرد، چند قدمی از آن زن فاصله گرفت و یک دفعه با کلت به دهان بچه شلیک کرد.

من از آن چه می‌دیدم یکه خوردم، در آن فرصت کم هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم، بلافاصله با برادران به آن منطقه حمله کردیم و منطقه و محله را به تسخیر درآوردیم. من آن منزل را یافته به داخلش رفتم. دیدم که مادر، نوزاد خونینش را در مقابل گذاشته و مات و مبهوت به او نگاه می‌کند. او شوکه شده بود. به کنارش رفتم و با دست تکانش دادم، کمی که هوشیار شد، شیون و گریه و زاری کرد و بر سر و صورت خودش چنگ می‌انداخت و گیس‌هایش را می‌کشید و با مشت بر سر و سینه‌اش می‌کوفت. مدتی طول کشید تا آرامَش کنم. سپس پرسیدم چی شده، او در حالی که اشک خون می‌ریخت به کردی شروع به صحبت کرد و گفت: «سه روز بود که شیر گیرمان نمی‌آمد و این بچه خیلی گرسنه بود، دیگر طاقت نداشت و همین طور بی‌تابی می‌کرد، گریه‌های پیوسته او ناچارم کرد که برای پیدا کردن شیر به بیرون بیایم که آن از خدا بی خبر جلویم را گرفت به او گفتم که می‌خواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم، گفت بچه را بده به من تا بهش شیر بدهم، و بعد به زور جگر گوشه‌ام را گرفت و تیر به دهانش زد.»

دیدن آن صحنه فجیع و شنیدن ضجه‌های آن مادر مرا به شدت متأثر کرد و اثر شدیدی در روحیه‌ام گذاشت، به طوری که هر وقت به یاد آن لحظه و آن صحنه می‌افتم بغض گلویم را می‌فشرد.



اولین کتاب انگیزشی که خواندم قورباغه‌ات را قورت بده بود. به نحو عجیبی بعد از مطالعۀ کتاب می‌خواستم بپرم و دیوار را گاز بگیرم. کتاب را خلاصه کردم در صفحاتی و آن قدر جو گیر شده بودم که رفتم و به استاد آن زمان زنگ زدم و گفتم: «من از تو هم باسوادتر می‌شوم، می‌خواهم روزی یک کتاب تمام کنم» و آن بنده خدا هم که اگر خودم جایش بودم می‌گفتم شاتافاکآپ گفت: «این کتاب‌ها مثل آنتی بیوتیک می‌مانند و چند روز دیگر از سرت می‌پرند» و راست هم گفت و چند روز بعد از سرم پرید.

مدعیات پست قبل حاصل یک تجربۀ طولانی هستند. بعد کتاب چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد را هم خواندم، یک کتاب بی ارزش از نظر داستان پردازی و بدون پیرنگ با یک نکته که فقط جرأت تغییر کردن و جا به جا شدن برای پیدا کردن پنیر جدید داشته باش.

حقیقتش من یک نفر هم در زندگی‌ام ندیدم که بگوید این کتاب‌ها زندگی من را از این رو به آن رو کرد و بعد از خواندن آن‌ها به هر چه می‌خواستم رسیدم.

این کتاب‌ها فقط زندگیِ فروشندگان و نویسندگانش را از این رو به آن رو می‌کند. کتاب اثر مرکب دارن هاردی بد نبود و تمرکزش روی تلاش و پشتکار بود. اما بعضی چیزها این وسط هستند که مزخرف به تمام معنایند، مثلِ قانون جذب. یک توهّم افسرده گونه که بنشین یک گوشه و حالا هر چه از دنیا می‌خواهی را به شکل روشن تصور کن و کائنات حمال تو می‌شوند و هر چه بخواهی به تو می‌دهند.

ای کاش می‌شد آن وقت‌هایی که برای این قانون تلف کردم را پس بگیرم. من سراغ خود هیپنوتیزمی هم رفتم و شاید نیم ساعت یک ساعت می‌نشستم در یک اتاق تاریک و سعی می‌کردم با موسیقی امواج مغزم را بین آلفا و بتا تغییر بدهم و بعد که به حالت خلسه و ناخودآگاه رفتم با تلقین ذهن خودم را تغییر بدهم.

فقط مانده بود چندتایی جن هم این وسط بگیرم D:

هم خودم و هم تمام کسانی که باهاشان صحبت کردن و مشکل افسردگی داشتند همگی اذعان کرده‌اند که روانشناسِ مشاور و روانپزشک دارو ده هیچ وقت نتوانسته‌اند بیماری‌شان را خوب کنند. چه مشاوران روانی که از ساعتی 50 تومان به بالا برای یک ساعت گوش کردن می‌گیرند تا مشاوران تحصیلی واقعا هیچ کدام در زندگی من یکی تأثیرگذار نبودند و نمی‌توانستند باشند.

دربارۀ رمان کیمیاگر و پائولو کوئیلو هم حاشیه بسیار است. خود پائولو کوئیلو زندیگ درستی ندارد، معتاد الکل و مواد مخدر و دارای چندین ازدواج ناموفق همراه طلاق‌های متعدد است. و جالب کسی که این کتاب را در ایران ترجمه کرده شخصی به نام آرش حجازی است که به احتمال بسیار زیاد همان قاتل ندا آقا سلطان است. به ایران می‌آید در سال 88، ندا را می‌کشد، فردایش بر می‌گردد.

شما از تجربیاتِ کتاب‌های انگیزشی که زندگی‌تان را تکان داده یا مشاورانی که همه چیزتان را متحول کرده حرف بزنید تا شاید توانستم برای اولین برا در سال 99 بگویم: اشتباه کردم!


شنیدید می‌گن طرف گنجشک رو رنگ میکنه جای قناری می‌فروشه؟

سایت طاقچه که حامد معرفی کرده بود یک چنین چیزیه. کتاب‌های شهید مطهری و عین صاد و بسیاری از رمان‌ها که میشه رایگان دو تا سایت بغل‌تر دانلود کرد رو می‌فروشه.

نگاهی که به کتاب‌هاش کردم نشون می‌داد این سایت طاقچه برای کتابخوانی نیست، برای آدم‌هایی خوبه که ادای کتابخوانی در میارن.

پر شده با کتاب‌های موفقیت و البته سطحی کلیشه. امثال کتاب بیشعوری که آدم تا بیشعور نباشه از این کتاب خوشش نمیاد.

یک بار برای همیشه: داستان و رمان برای کسی خوبه که میخواد نویسنده بشه، و الا فایده دیگه‌ش تفریح و بچه بازی و ادای کتابخونی با استوری و صفحات وبلاگیه.

یک نفر ۱۰۰ تا رمان بخونه، خوندن یک کتاب کوچیک شهید مطهری ارزشش از این صدتا بیشتره. گاهی ما فقط خوشحالیم که یک کاری کردیم و بالاخره یک سری کتاب تموم کردیم ولی در واقعیت فایده‌ای نداشته.


صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا

هشت، چه عدد قشنگی. می‌نویسم برای لبیک گویی به دعوتِ رفیقِ آقا مرتضی.

1-بعد از کلاس آمد و دست گذاشت روی شانه‌ام، لبخندی زد و گفت و إن شاء الله شما آینده‌دار هستی.

2- بعد از کلاس که داشتیم قدم می‌زدیم، با آن خنده‌های لعنتی‌اش گفت: نسبت به بچه‌های دیگر فکرت خوب است. گفتم استاد ولی من درس نمی‌خوانم. گفت: مهم نیست.

3- وقتی 2 مورد از لبخندهای 98 را در پستم نوشتم، یکی از آخرین لبخندهای 98 نشست روی صورتم.

4-غافل‌گیرم کرد. توی این روزهای کرونایی، با دسیسه چینیِ همسایه برایم کیک خانگی پخته بود. شمعش را که فوت کردم به این فکر می‌کردم این فوتی باشد به تمام کم کاری‌هایی که از قبل از روشنی شمع‌ها داشتم.

5- بیدارین؟(تیتر یکی از نوشته‌هام بود که به شوخی توی کلاس گفت بیدارین؟ متن را خوانده بود و خوشش آمده بود)

6- یک شب آمد به خوابم و تا صبح با هم حرف زدیم. الآن صدای تسبیحش در کلاس‌های مجازی‌ آرامش زندگی‌ام است.

7- هنوزم جای زخمش روی گوشۀ پاهایم است. اما دلم لک زده برای زخم‌های اربعینی، سردردهای اربعینی، خستگی‌ها و زحمت‌هایش. لبخند هفتم برای وقتی بود که برای اولین فهمیدم امام حسین(ع) توجهی به محبّ بی‌وفایش کرده.

8- یک فاتحه برایش فرستادم، پس فردا نماز و روزۀ استیجاری‌اش را بهم داد. یکی از بزرگترین حجت‌های زندگی‌ام بر وجود خدای رازق.

چالش 8 لبخند نود و هشتی


بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی یعنی انتخاب درست از بین گزینه هایی که پیش رو داریم
بخشی از وجود ما همیشه یکی از این گزینه‌ها را می‌خواهد.
انگار در ما چندین نفر نشسته‌اند و هر کدام برای خود نظری دارند و رأی می‌دهند که تصمیمی را بگیریم یا که نگیریم.
دوست داشتن امام حسین(ع) گزینه‌ای است که مخالفی در وجودمان برایش نمی‌یابیم مگر قوۀ وهمیه اگر قوت گرفته باشد.
گناه کردن گزینه‌ای است که عقل مخالف آن، اما شهوت و غضب موافقش هستند.

گزینه‌هایی که به خاطرش همیشه دو دل هستیم نقش سرنوشت سازی در زندگی ما دارند. به سختی می‌شود گزینه‌ای را پیدا کرد که بتوانیم با جرأت بگوییم «من آن را انتخاب کردم» بلکه همیشه نظر یکی از قواهای نفسانی را انتخاب می‌کنیم و به طرف یکی از آن‌ها متمایل می‌شویم.
شاید کافی نباشد که فقط قواهای نفسانی را به چهار شکلی که مرحوم ملا احمد نراقی در معراج السعاده بیان کرده تقسیم کنیم. فکر می‌کنم این تمایلات متضاد خیلی مبهم‌تر از این باشند که بشود به راحتی در 4 دسته قرارشان داد. اما یک چیز را مطمئنم و آن این که اگر معیار را خدا قرار بدهیم کار خیلی آسان‌تر می‌شود.
چون معلوم نیست نفس ما همیشه واقعا چه چیزی را می‌خواهد و گاهی عقل ممکن است کم بیاورد که چه چیزی درست و غلط است. این جاست که می‌پرسیم آیا این گزینه را خداوند دوست دارد یا که نه؟
انسانِ توحیدی نسبت خودش را با هر چیزی که در عالم هست پیدا می‌کند و اگر گزینۀ پیش رویش را خدا دوست داشت انجام می‌دهد و اگر خدا دوست نداشت انجام نمی‌دهد.
این معیار کمک می‌کند که خیلی سریع اولویت‌ها و وظایفمان را پیدا کنیم.
از همین الآن می‌شود شروع کرد:
آیا وبلاگ نوشتنِ من را خدا دوست دارد یا ندارد؟
جواب: اگر این کار خودم و دیگران را به مسیر حق نزدیک کند خوب و اگر دور کند غلط است.
آیا برنامه ریزی کردن را خدا دوست دارد یا ندارد؟
طبق وصیت امیرالمونین که ولی خداست، ما را توصیه به نظم و تقوا همراه یکدیگر کرده پس برای منظم بودن، برنامه لازم است.
در برنامه ریزی چه چیزهایی گنجانده شود که خدا دوست داشته باشد؟
طبق حدیث معصوم باید وقت خودمان را چند بخش کنیم، بخشی برای خودمان، بخشی برای خانواده، بخشی برای عبادت خدا و بخشی برای امرار معاش
با ارزش‌ترین کار در دین خدا چیست؟
طبق احادیث کتاب مفاتیح الحیاة با ارزش‌ترین کار تحصیل علم است. با ارزش‌ترین کار انتظار فرج است.
و همین طور ادامه می‌دهیم و تا ریزترین مسائل را پیدا می‌کنیم و هی می‌پرسیم این کارم را خدا دوست دارد یا ندارد؟
در میان پرسش‌ها ارزش کار تفقه و اجتهاد را می‌فهمیم، چرا که علم فقه نظر خداوند نسبت به ریزترینِ اعمالِ ما را مشخص می‌کند.

سلام بیان

خوبی؟ شنیده‌ام که می‌گویند حرف نونت دارد به ت تبدیل می‌شود و این روزها به یک سرویس وبلاگی بیات تبدیل شده‌ای. من که ازت دل کندم. مثل دستمال کاغذی برایم شده‌ای. با تمام تنفری که ازت دارم اما به خاطر گل روی آقا محمد در پویش 

کمکی از ما بر میاد؟

شرکت می‌کنم.

حدس می‌زنم مشکلات فعلیِ تو به خاطر بی پولی باشد. تعارف نکن رفیق، خلاصه که ما نان و نمک هم را خورده‌ایم، ما برایت وقت گذاشتیم و نوشته‌هایمان را ریختیم توی آدرس‌هایت، تو هم لاتی کردی و برایمان زمینه را ساختی.

طوری که امروز به نظر میایی مثل یک بیمار رنجوری. تک تک اعضای حیاتی بدنت دارند از کار می‌افتند. حتی لسانت هم دیروز از کار افتاد و نتوانستم مطلبی منتشر کنم. چند بار آمدم و برگشتم. شبیه ساره که برای پیدا کردن آب به این طرف و آن طرف می‌رفت به وبلاگ شماره یک و دومم می‌رفتم تا جایی بتوانم متنم را منتشر کنم. آخرش خیلی ناامیدانه رفتم آن بالا و روی ضربدرت زدم.

گوگل کیپ و گوگل داک را یادت می‌آید؟ همان‌ها که همیشه بهشان حسودی می‌کردی. بعد از طلاق من و تو، سوگلی‌ام شده‌اند. من نویسندگی را با تو آغاز کردم. از وقتی طفل نوپایی در نوشتن بودم و متن‌های تهوع آور می‌نوشتم تا الآن که همچنان قلمم مسموم است با تو بودم. هر روز وقتی از خواب بلند می‌شدم، سریع می‌رفتم توی مروگر گوشی‌ام و حرف b را پیدا می‌کردم تا ببینم خبری برایم داری یا نه.

بیان! خیلی از بچه‌ها هستند همین طوری، بدون گرفتن حقوق، و فقط برای بقای خودشان می‌توانند کمکت کنند. مثلا لیست وبلاگ‌های برتر 98 را برایت بنویسند. من خودم هم می‌توانم، ولی به شرطی که وب فیشنگار را ابتدائاً حذف کنی و من را نفر اول بگذاری.

دیگر می‌توانیم کمکت کنیم وبلاگ‌های ضد انقلاب را حذف کنی. بیان را از لوث وجود این آدم‌های سطحی و مزخرف روزانه نویس به درد نخور پاک کنی. نخبگانی مثل ویار تکلم را جایگزین کنیم و تندیس ادب بهشان بدهیم.

چندتایی قالب برایت طراحی کنیم. از موسسه محک تقاضا کنیم کمک مالی اندکی هر چند هزار تومان را به شما بدهد. چالش نامه‌ای به گذشته برگزار کنیم و در آن از خودِ گذشته‌مان تقاضا کنیم جان مادرش هیچ وقت در بیان وبلاگ نسازد.

حتی می‌توانیم دوباره یک پویش درخواست از خدمات بیان بگذاریم و با آقای علی قدیری جلسه بگذاریم و وعده‌هایی بدهید و امیدهایی شکل بگیرد. بعدش یک کشوی دیگر برایمان به بخش کامنت دهی اضافه کنی، اصلا یک میز دراور مشتی پایین پست‌ها برایمان بسازی.

بیان جان! به دور از شوخی همیشه در قلب من به عنوان نامبر وانِ منفور تاریخ می‌مانی. و امیدوارم زودتر از هم بپاشی. دعا کردن برای بهبودت که فایده نداشت، حداقل آرزو کنیم زودتر مثل یک حیوان زخمی جان بدهی تا این قدر درد نکشی.

پی‌نوشت: از آن جا که مسئولین بیان حتی نمی‌توانند پیام‌های پشتیبانی را بخوانند و همان طور که آقای قدیری دفعۀ قبلی خودش گفت، بهتر است که با ایمیل بهشان اطلاع بدهیم که افرادی هستند برای معضل فعلی بیان کمک‌شان کنند.

ممنونم از "آقا محمدِ گل" که به یادم بودند و من را به «پویش کمکی از ما بر میاد» دعوت کردند و ممنونم از این که هیچ کس به چالش نامۀ آقا گل دعوتم نکرد و به یادم نبود. مطالب پست زور می‌زد طنز باشد پس بسیاری از مطالب نه خنده دار بود و نه واقعیت داشت.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بتا 1 سانتافه دست نوشته های یک بانو پیکاسو هنر Matthew پررو مهندسی آب و سازه های هیدرولیکی Victoria ویفی