در فیلم inceptioon، دیکاپریو در خواب طبقاتی را برای خودش خلق کرده است. هر طبقی صحنهای از زندگیاش است. من چند روزی است دارم در یک صحنه زندگی میکنم.
یک موکب خنک.بعد از این که تا نیمههای شب راه رفتیم. یک موکبی پیدا کردیم. تازیک، دلنشین، وسط راه. با محمدرضا رفتیم تهش. پتو نبود. یک پرده بود که بهم دادند. انگار یک نفر پردۀ خونهاش را داده بود زوار بیندازند روی خودشان. رفتم زیر همان پرده با یک پتوی دیگر. آره پتو هم بود. بوی تاید هم میدادند. ولی این صحنه. جزو زیباترین صحنههای عمرم است.خوابیدم.
همین.
خوابیدم و این بیدار شدنی بود در زندگی من. و من هر شب و هر روز به آن جا فکر میکنم. بیدار شدیم. داشت خورشید بیرون میآمد. بدو بدو دنبال آب و دیگر صحنه تمام میشود. شاید اگر بگویند دوست داری کدام بخش زندگیات تا ابد تکرار شود آن قسمت باشد.
ولی نجف نمیدانید چه قدر دلتنگی بود. شنیدید میگویند ایوان نجف عجب صفایی دارد؟ ولی نشنیدید که عربهای بی لیاقت از دیروز تا امروز چه طور معماری حرم رو ساختند که باید کلی کلی کلی راه بروی از وسط بازار رد شوی و یکهو جلوی ضریح سبز شوی!
و با خودت بگویی عه؟ این ضریح امام اولم علی علیه السلام است؟ چرا این طوری؟ چرا هیچ کس زیارت نامه نمیخواند؟ چرا همین طوری دارند میچرخند؟
وات دِ هل اصلا. آدم را میاندازد بیرون از تمام حس و حال زیارت.
و میفهمی علی هنوز که هنوز است مظلوم است.
زیارت نامه نخواندم دلگیرتر شدم. نزدیک قبرستان وادی السلام رو کردم سمت گنبد و زیارت امین الله خواندم. بدهکاریای بود که به میرزای قمی داشتم. این سفر را هم او پارتی شده بود پیش خدا که ما برویم.
من پایم به داخل حرم امام حسین هم نرسید. میدانید چرا؟ به خاطر زن. به خاطر قاعدۀ منطقی که من میخواهم بروم زیارت و یک مشت زنِ بیفرهنگ با ملیت ترجیحا عرب در خیابان منتهی به حرم هستند که تنهشان به من میخورد و به من مالیده میشوند و اصلا عین خیالشان هم نیست. در این وسط هم یک دسته هندی یا پاکستانی بالا و پایین میپرند! و میخواهی نفری یک تیر توی سرشان خالی کنی.
زیارت مستحب است و مالیده شدن حرام. آمدم عقب با پایی که لنگ میزد. این غم انگیزترین قسمت زندگیام است. گنبد را ببینی و پایت نرسد. نشستم روی آسفالت و زیارت عاشورا خواندم.
بعد هم ترنومنت برگشت به ایران شروع شد. مینیبوس احمقها، ایرانیهایی که هر کدام تنشان میخارید برای دعوا کردن و دهانشان خشک نمیشد از فک زدن.
عین واقعیت است. عین واقعیت است. نه که من بدم بیاید ازشان. این مینی بوس را هر کی میدید همین نظر را پیدا میکرد.
حوصلۀ نوشتن تمام شُد. بروم با همان حس موکب خنک غرق شوم
درباره این سایت