از خواب میپرم. هوا روشن است. لا اله الله، انگار دوباره خواب ماندهام. معمولا از روشنی و تاریکی هوا تشخیص میدهم که ساعت چند است.
دستانم را طوری که بخواهم دایره بزرگی بکشم روی تشک میکشم تا گوشیام را پیدا کنم. یکی پیدا میکنم ولی مشکی است. میگذارمش سمت راست بالشت و دوباره سرچ را شروع میکنم.
دستم به گوشی دیگری میخورد. سفید است، برای خودم است. دکمه یک قلوی سمت راست را میزنم. سه عدد بزرگ وسط صفحه پیدا میشوند که انگار تیغی هستند که به قلبم فرو میروند. سه عدد از چپ به راست عدد ۷ و ۳ و ۶ هستند.
با تمام سردی سرم و خنگی موجودم حساب میکنم اگر ۲۰ دقیقه تا مدرسه راه باشد میتوانم استاد را گیر بیاورم و به پایش بیفتم و ننه من غریبم بازی در بیاورم تا غیبتم را به تاخیر تبدیل کند.
۲۰ به علاوه ۳۶ میشود ۵۶. نه فایدهای ندارد. عملیات در ذهنم شکست میخورد. اصلا یادم نیست کی و چه طور روی تشک خوابیدهام. شاید مثل دوران کودکی روی موتور خواب رفتهام و پدرم من را آورده و آرام روی تشک گذاشته و رفته.
به حافظهام فشار میآورم، اگر دیدنی بود چند تا لگد هم بهش میزدم. دنبال این میگردم کجا بودم و باز چه خوردهام که خنگی به سرم زده.
یادم میآید دیشب بادمجون و کشک را لای نان باگت گذاشتهام و بلعیدهام. بعد تازه آن کشک را پای آش هم مهمان کردهام و آش کشکی هم خوردهام.
هر چه هست از گور کشک است. بلند میشوم و دنبال یک چیز گرم میگردم تا نجاتم دهد. اول چیزی که به ذهنم میآید عسل است ولی خیلی وقت است که تمام شده، شبیه پولهای توی جیبم از زندگیام غیب شدند.
یک مشت مویز بر میدارم. باید طبق روایت بیست و یکی باشد. استحباب را بیخیال میشوم، وضعیت اورژانسی است، دو مشت دیگر هم لازم است.
سعی میکنم دیشب را به یاد بیاورم. دم بخاری خوابیده بودم. یک دفعه همسر آمده بود و با آرنج روی پهلویم گذاشته بود. من هم از خواب پریده بودم و پرخاش کرده بودم مگر نمیبینی خوابم؟
او هم گفته بود: من دیدم گوشی دستت است از کجا بدانم. گوشی را نگاه کردم، هنوز دستم بود و روشن. داشتم آموزش داستان نویسی میخواندم که خواب رفته بودم. او هم چون صورتم را نمیدیده خیال کرده که بیدارم.
مویزها را دونه دونه بالا میاندازم و چایی ساز را روشن میکنم. چایی ساز را خاموش میکنم و آب توی کتری را نگاه میکنم. اندازه یک لیوان دارد یا نه؟
فکری در سرم مثل بادکنکی میترکد. زِکی، امروز جمعه است. با خودم میگویم باز خدا فاز شوخی با ما برداشته، از ان شوخیهای دوست داشتنی.
یکی نیست بگوید مرتیکه تو دیشب همه جایت کشک مالیده بودی حالا خدا شد کمدین شوی تو؟
خیالم راحت میشود، میروم توی اتاقم مینشینم. گوشی را به شارژ میزنم. سرم را خم میکنم طوری که به زودی آرتروز و دیسک گردن بگیرم، تایپ میکنم:
از خواب میپرم، هوا روشن است. لا اله الا الله.
درباره این سایت