بیاییم فرض کنیم داستانی که در مورد جناب مالک اشتر(علیه الرحمة و السلام) در یکی از کتاب‌های دین و زندگی دورانِ راهنمایی(متوسطۀ اول) نقل شده در زمانِ ما اتفاق می‌افتاد. اصل داستان این است که شخصی به مالک اهانت می‌کند و سبزی گندیده‌ای پرتاب می‌کند، بعد که می‌فهمد این شخص سردار لشکر امیرالمؤمنین است ننه غریبم بازی در می‌آورد و مالک اشتر هم بدون اعتنا به کارش به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند و برایش استغفار می‌کند.

خب ما در بازسازی مدرن این داستان اسمِ مالک اشتر را حامد میگذاریم تا احیانا اهانتی به صحابۀ مخلص امیرالمؤمنین نکرده باشیم. این حامد فقط میخواهد یک بازسازی از آن دوران را در شهر قم نشان دهد.

1- اگر مالک در زمان ما بود احتمالا سوار ماشینش در حال حرکت بود و بعد از این که فرد اهانت کننده سبزی گندیده را به شیشۀ ماشینش پرت می‌کرد ترمز دستیِ ماشینش را می‌کشید و با قفل فرمون پایین می‌آمد و گردنِ طرف رو میشکست چون اوضاع جامعه مشکلات روانی بسیاری به بار آورده این ترافیکِ لعنتی و بافت فرسودۀ خیابان‌ها اعصاب‌ها را ضعیف کرده.

2- بیاییم تا این حد مدرنش نکنیم و فرض کنیم حامد پیاده است و به همان شکل داستان اتفاق می‌افتد. یک روز حامد زیر گرمای حاصل از آلاینده‌ها و کمبود پوشش گیاهیِ قم که با گرمای عربستان برابری می‌کند در کوچه‌ها راه می‌رفت. یک جوانِ نادانِ سبزی فروش زمانی که حامد داشت از جلویش می‌گذشت سرش را به سمت بالا گرفته بود؛ البته نه برای این که اوضاع را عادی جلوه بدهد، بلکه لب‌هایش را غنچه کرده و در حال گرفتن یک سلفی بود. حامد از جلوی او گذشت و اتفاق خاصی رخ نداد.(باشد میدانم که دارد حوصله سر بر می‌شود اما قول میدهم در اپیزود بعدی حتما سبزی پرتاب شود و حامد هم برای رفتن به مسجد و کظم غیظ اقدام کند.)

3- یک روز حامد در حال قدم زدن در کوچه پس کوچه‌های قم بود. یک جوانِ نادان سبزی فروش یک دفعه برای تفریحِ خودش یک مشت سبزیِ گندیده را به صورت حامد پرتاب کرد. حامد بدون این که حرفی بزند سبزی را از روی صورتش پاک کرد و به راهش ادامه داد. فروشندۀ بقالِ روبرویی که قضیه را دیده بود دوان دوان جلو آمد و گفت این مرد را می‌شناسی؟ پسر سبزی فروش بی اعتنا، شانه‌هایش را بالا انداخت. بقّال با استرس گفت ایشون نمایندۀ مجلسه، شانس آوردی دماغت رو نشکست. - خیلی فکر کردم که بگم پاسداره، سردار نیرو انتظامیه، قاضیه یا فقیهه، لاریجانیه یا وزیر بهداشته و خشونت رو فقط در نمایندۀ مجلس دیدم- خلاصه حامد نمایندۀ مجلسِ اون حزبی که میگه ما طرفدار اعتدالیم ولی در واقع اخته‌ایم نبود. خلاصه در این گرمای بی صاحاب شده حامد به مسجد رفت، ولی از بدِ حادثه درِ مسجد بسته بود؛ گویا خادمِ مسجد در را بسته بود و مساجد موقّت، وقت کاری شان تمام شده بود. این دوران، دورانِ مساجدی که در آن نماز شب خوانده می‌شد نبود. حامد با خودش گفت: باشد، می‌روم و زمانِ نماز مغرب بر می‌گردم. با یک ساعت، اضافه شدنِ سال جدید اذان می‌افتاد ساعت 8 شب، شب شد و حامد بالاخره به مسجد رفت و برای آن آدمِ مزاحم استغفار کرد، تا قرآنش را باز کرد که قرآن بخواند، سنگینی نگاهی را بالای سرش متوجه شد. بله، خادم مسجد بود، أجلِ معلق بالای سرش ایستاده بود و منتظر بود که هر چه زودتر حامد بیرون برود تا درِ مسجد را ببندد. راستی پسر سبزی فروش هم اصلا عین خیالش نبود، او افسرده بود و ساعد دستش جای خط خط تیغ بود، از خدایش بود شاید کسی با سر بکوبد توی دماغش تا کمی درد را حس کند.

پی نوشت: به سرم نزده بود که داستان بنویسم، فقط سر نماز به فکر مساجدی افتادم که محدودیت زمانی دارند و آدم اگر خواست دو تا نماز قضا بخواند یا باید حاج آقا همش در حال حرف زدن باشد یا استرس خادم را داشته باشد. شاید دیده باشید بعد از نماز یکی از پیرترین‌های خاورمیانه با پلاستیکی مشغول گدایی می‌شود تا مخارج مسجد تأمین شود. مسجدی که باید صندوق مالی داشته باشد و جهیزیه بدهد این طوری.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشکه الیان A place to talk صدا بلاگ اشپزی وبلاگ شخصی من کسب رایگان ارز های مجازی |کسب درآمد پخش لوازم خودرو صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی علیه السلام