شب قبل با خودم قرار گذاشته بودم که وقت سحر، نان و پنیر گوجهای را به شکل مکتب تفکیک بخورم؛ یعنی پنیر را جدا، گوجه را جدا و نان را جدا در دهان بگذارم و بعد اگر نمک هم خواستم دهان را به سمت سقف باز کنم و نمک را سمت دهانم بپاشم. اما این اتفاق نیفتاد و ساعت گوشیام زنگ خورد و من از کابوس همیشگی ریختن دندانهایم بیدارم شدم و خیلی فلسفی طور از خودم پرسیدم که چرا این زنگ کوک شده؟ و اصلا یادم نمیآمد که چه اتفاقی در حال افتادن است.
دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم و 20 دقیقه از سرگیجۀ شبانه گذشته بود که که خواهرم صدایم کرد:حسین حسین پاشو!(بله درست متوجه شدید شما مشغول خواندن یک داستان غیر واقعی هستید) 6 دقیقه بیشتر به اذان نمونده.
پدرم مشغول نماز بود و طبق معمول صدایم کرده و دیده است که بیدار نمیشوم قطع امید کرده و رفته است، اما خواهر بزرگترم که دلی نازک تر از پدر و مادرم دارد و به گرسنگی طول روزم فکر میکند هر طور شده بیدارم کرده تا چیزی بخورم.
خواب آلود و داغان رفتم سمت یخچال و تُن ماهیای که از دیشب مانده بود را یخ یخ با آبلیمو قاطی کرده و با قاشقِ مسی خوردم. یک چشمم به ساعت گوشی بود و یک چشمم به غذا، وقتِ نان و پنیر و گوجه گذشته بود، شبیهِ نافلهای که قضایش هم دیگر دردی را دوا نمیکند.
دنبال چیزی میگشتم که شُل باشد و راحت خورده شود، در یخچال پیدایش کردم، هم زرد بود و هم شل، کاسۀ شله زردی که دیشب همسایهمان آورده بود را با قاشقی که حالا آغشته به آبلیمو و روغن ماهی بود شروع به خوردن کردم که دادِ مادرم که پشت اپن ایستاده بود در آمد: بقیه هم تو این خونه آدمن، صد بار گفتم رعایت کن، قاشق دهنیتو میزنی تو کاسه شله زرد!
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: باشه، ببخشید.
7 قاشق نشده بود که شرینیاش دلم را زد. نگاهی به ساعت کردم یک دقیقه بیشتر نمانده بود و صدای دَلَق دلق قبلِ اذان از مسجدمان به گوش میرسید.
در یخچال را باز کردم و ظرف دلسترِ قهوهای رنگی که حالا به عنوان بطری آب استفاده میشد را در آوردم و یک نفس هر چه میتوانستم شکمم را شترمآبانه پرکردم، شیشه را که پایین آوردم چشمانِ مادرم را دیدم که خیره خیره به من دوخته شده بودند که صدای الله اکبر اذان سکوت خانه را شکست.
درباره این سایت